••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

 

بخشي از منشور پارسوماش از کوروش

بگذارید هرکس به آیین خویش باشد

 زنان را گرامی بدارید

فرودستان را دریابید

وهرکس به تکلم قبیله ی خود سخن بگوید

آدمی تنها در مقام خویش به منزلت خواهد رسید

گسستن زنجیرها آرزوی من است

 رهایی بندگان و عزت بزرگان آرزوی من است

شکوه شب و حرمت خورشید را گرامی میدارم

پس تا هست شب‌هایتان به شادی باشد و روزهایتان رازدار رهایی باد

این فرمان من است این واژه وصیت من است

او که آدمی را از ماوای خویش براند، خود نیز از خواب خوش رانده خواهد شد

تا هست هوادار دانایی وتندرستی باشید من چنین پنداشته ، چنین گفته ، و چنین خواسته‌ام . . .

+ نوشته شده در شنبه 6 شهريور 1400برچسب:مطالب ادبی,منشور پارسوماژ,کوروش کبیر, ساعت 17:39 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 انسانم آرزوست...


همه می توانند پولدار شوند
ولی همه نمی توانند " بخشنده " شوند

پولداری یک مهارت است
ولی بخشندگی یک فضیلت!

همه می توانند درس بخوانند
اما همه " فهمیده " نمی شوند

باسوادی یک مهارت است
اما فهمیدگی یک فضیلت!

همه یاد می گیرند زندگی کنند
اما همه نمی توانند زیبا زندگی کنند

زندگی یک عادت است
اما زیبا زندگی کردن یک فضیلت

درود به شرف همه آنهایی که دلی بدست می آورند
وگرنه دل شکستن هنر نمی باشد.

 

 
+ نوشته شده در جمعه 8 مرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,انسانم ارزوست,دل شکستن, ساعت 14:40 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 زندگی

میزی برای کار...
کاری برای تخت...
تختی برای خواب...
خوابی برای جان....
جانی برای مرگ ...
مرگی برای یاد...
یادی برای سنگ...
این بود زندگی...
+ نوشته شده در سه شنبه 5 مرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,زندگی,کار,مرگ, ساعت 18:16 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 کسی که

گهواره ات را تکان داد
می‌تواند با دعایش
دنیایت راهم تکان بدهد
+ نوشته شده در شنبه 2 مرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,مادر,گهواره,دنیا, ساعت 14:8 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 علی و نینو گرجستان (کوربان سعید)

علی پسری اشراف زاده اهل آذربایجان و مسلمان است و نینو دختر زیبای گرجی فرزند بازرگانی است که مسیحی بود. این دو به طریقی عاشق یکدیگر می ‌شوند اما با مخالفت هایی از سوی خانواده به خاطر اختلافات مذهبی روبرو می‌شوند و نمی‌توانند باهم ازدواج کنند و بخاطر جدایی از هم دق می‌کنند و جان می دهند. در سال ۲۰۱۶ فیلمی از روی این رمان ساخته شد که آخر داستان کمی متفاوت است و آن را به این گونه به پایان می‌رساند که علی بعد از مخالفت خانواده ها به جنگ می‌رود و با کشته شدنش داستان عشقشان به پایان می‌رسد.
+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,علی و نینو گرجستان,عاشقانه های جهان,عاشقانه های گرجستانی, ساعت 15:11 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 مم و زین (عشق دراماتیک از منظومه عاشقانه کردی اثر احمد خانی) 

در زمان‌های قدیم امیری بود بنام زین‌الدین که در جزیره بوتان فرمانروایی می‌کرد و به میر بوتان شهرت داشت؛ امیری بود قدرتمند، رشید، جسور و خوش‌نام که در بذل و بخشش حاتم طایی و در رشادت و جوانمردی رستم زال بود.میر زین‌الدین دو خواهر داشت که در زیبایی به سان پریان بهشتی بودند، به نام‌های زین و ستی که زیبایی و نجابت آن‌ها زبان زد عام و خاص بود، آن‌ها در اندرونی قصر زندگی می‌کردند و کمتر کسی توانسته بود آن‌ها را ببیند اما همه‌جا سخن از زیبایی و نجابت آن دو بود و خیلی‌ها در آرزوی دیدار آن دو خواهر بودند.دربار میر جای مردان شجاع و با کیاست بود و در این بین دو نفر از آن‌ها به نام‌های مه‌م و تاجدین از مردان مورد اعتماد درگاه میر بودند که در شجاعت و رشادت کم‌نظیر بودند.تاجدین فرمانده محافظان و مه‌م نیز یکی از محافظان میر بود؛ تاجدین پسر اسکندر از وزرای میر و مه‌م پسر دبیر "منشی" میر بود، تاجدین دو برادر بنام‌های عارف و چکو  نیز داشت اما تاجدین و مه‌م از برادر هم به هم نزدیک‌تر بودند در آن ایام مردم برای جشن عید نوروز به باغ و بوستان، دشت و دمن می‌رفتند و به شادی می‌پرداختند، هیچکس در منزل نمی‌ماند.در یکی از این مراسمات تاجدین و مه‌م با لباس مبدل دخترانه در میان جمعیت حاضر شدند اما به ناگهان دو پسرک جوان که در حال مبارزه بودند نظر آن دو را به خود جلب کرد که در مبارزه هیچکس حریفشان نبود و در زیبایی نظیر نداشتند.تاجدین و مه‌م کنجکاو شده آن‌ها را تعقیب کرده و سرانجام پی‌بردند که آن‌ها دو دختر در لباس مبدل مردانه هستند که در زیبایی به پری می‌مانند، با دیدن آن‌ها تاجدین و مه‌م چنان دل باخته می‌شوند که هر دو از هوش می‌روند.آن دو دختر در لباس مبدل مردانه که در مبارزه حریف نداشتند همان خواهران میر بوتان زین و ستی بودند آن‌ها انگشترهای خود را با مه‌م و زین عوض کرده و به قصر برگشتند.زمانی مه‌م و تاجدین به هوش آمدند که دیگر کسی آن‌جا نمانده بود؛ آن دو پریشان و مشوش به خانه رفته و مریض و بدحال در بستر بیماری افتادند، همه فکر و ذکر آن‌ها آن فرشته‌های زیبارو بودند و  نمی‌توانستند لحظه‌ای از یاد آن‌ها غافل شوند، ساعت‌ها به انگشترها خیره می‌شدند و به صاحبان آن فکر می‌کردند تا اینکه متوجه شدند آن دو نفر یکی زین و آن یکی ستی بوده است.ستی و زین نیز حالی بهتر از حال مم و تاجدین نداشتند؛ آن‌ها دایه‌ای داشتند بنام هایزبون که زنی دنیا دیده و با تجربه بود، وقتی حال و روز دخترکان را دید متوجه شد که آن‌ها در وضعیت مناسبی نیستند و کاملا دگرگون شده‌اند، از آن‌ها حال و حکایت را جویا شد و پرسید: چه اتفاقی افتاده و چرا اینگونه آشفته‌اید؟زین گفت: دایه جان ما شیفته دوتا پسر شده‌ایم.دایه گفت مگر ممکن است؟
 
زین گفت: آری، انگشترهای ما پیش آن‌هاست و انگشترهای آن‌ها پیش ما، برو بگرد و صاحبان این انگشترها را پیدا کن، دایه پیش یک رمال خبره رفت.رمال رمل انداخت و گفت: این انگشترها از آن مه‌م و تاجدین هستند.دایه برگشت و موضوع را به زین و ستی گفت، زین گفت: دایه جان برخیز برو به مه‌م بگو زین تو را و ستی هم تاجدین را می‌خواهد اگر آن‌ها نیز ما را می‌خواهند بر اساس رسم و رسومات‌مان برایمان خواستگار بفرستند.دایه طبق دستور زین انگشترها را برداشت و به سراغ مه‌م و تاجدین رفت و انگشترها را به آن‌ها پس داد و موضوع خواستگاری را پیش کشید و برگشت، مه‌م و تاجدین برخاستند و بزرگان خود را برای خواستگاری پیش میر فرستادند. ولی چون تاجدین بزرگتر از مه‌م بود می‌بایست اول عروسی او انجام می‌شد و پس از آن نوبت به مه‌م می‌رسید.بزرگان خدمت میر رفتند و گفتند: یا میر شما تاجدین را به خوبی می‌شناسید، ما امروز آمده‌ایم که شما او را به دامادی خود قبول کنید.میر گفت: آری او برای من خیلی عزیز است اگر ستی راضی باشد من حرفی ندارم.خواستگاری به خوبی و خوشی تمام شد و میر یک عروسی بسیار مجللی برای آن دو گرفت و ستی به عقد تاجدین در آمد و او به عنوان عروس قدم به خانه تاجدین گذاشت.میر غلامی به نام به‌کو داشت، مردی بود شیطان صفت، ریاکار، دو بهم زن، متملق و چاپلوس بود؛ روزی به‌کو نزد میر رفت و به او گفت: یا میر شما به تاجدین محبت بسیار کردید و او را داماد خود قرار دادید ولی نمی‌دانید که او چشم طمع به تاج و تخت شما دوخته و خودش هم تصمیم گرفته خواهرت زین را به مه‌م بدهد.به‌کو  آنقدر از تاجدین و مه‌م بدگویی کرد تا ذهنیت میر را نسبت به آن‌ها تغییر داد؛ میر خشمگین شد و گفت: به تاج و تختم سوگند یاد می‌کنم اگر کسی بخواهد به خواستگاری زین برای مه‌م بیاید سرش را از تنش جدا خواهم کرد.کسی جرات نداشت برای خواستگاری زین قدم پیش بگذارد، زین بعد از رفتن ستی تنها همدم خود را از دست داده بود و اینک تک و تنها در قصر در آتش عشق مه‌م می سوخت و می‌ساخت و هر روز بیمارتر و لاغرتر از روز قبل می‌شد و شب و روز کارش اشک ریختن و آه و ناله بود.اما حال و روز مه‌م نیز بهتر از حال و روز زین نیست، روزی میر همه مردان را جمع کرده و به شکار رفت مه‌م از موضوع مطلع شده و از این فرصت استفاده و خود را به باغ قصر می‌رساند تا زین را ببیند؛ آن‌ها در باغ موفق به دیدار هم می‌شوند و آنقدر از در کنار هم بودن غرق در لذت می‌شوند که متوجه گذر زمان و بازگشت میر و همراهان به باغ نشدند.در این حال زین فرصت فرار ندارد و زیر عبای مه‌م پنهان می‌شود و مه‌م نیز خود را به بدحالی می‌زند؛ قبل از اینکه میر متوجه آن‌ها شود تاجدین آن‌ها را می‌بیند و متوجه می‌شود که زین زیر عبای مه‌م خود را پنهان کرده است، به فکر چاره می‌افتد فوری به طرف قصر خود رفته قصر را آتش زده و اعلام کمک می‌کند میر و همراهان متوجه آتش شده و باغ را ترک می‌کنند
 
بدین وسیله تاجدین مم و زین را از خطر نجات می‌دهد.به هر حال عشق و دلدادگی مه‌م و زین چنان زبانزد خاص و عام می‌شود که برای میر خوشایند نیست؛ به‌کو بار دیگر دست به کار می‌شود و خود را به میر می‌رساند و می‌گوید: ارتباط مه‌م و زین خیلی زیاد شده و همین باعث آبروریزی شما خواهد شد و همه اهالی جزیر از این ارتباط دم می‌زنند.میر می‌گوید: با ظن و گمان نمی‌شود من این را باور ندارم. به‌کو می‌گوید: قربان مه‌م دروغ نمی‌گوید، او را به کاخ دعوت کنید و با او شطرنج بازی کنید و شرط این باشد که وقتی شما برنده شدید از او بخواهید که به شما بگوید که به چه کسی علاقمند بوده و او را دوست دارد او نیز حقیقت را به شما خواهد گفت، میر نیز همان کار را کرد.اینک بازی شطرنج شروع شده و هر بار میر بازی را می‌بازد، به‌کو متوجه می‌شود که زین از پنجره قصرش بازی برادر و معشوقش را نظاره می‌کند، ولی مه‌م پشت به پنجره نشسته است، بار دیگر به‌کو حیله‌گر به فکر حیله می‌افتد و به میر پیشنهاد می‌دهد که برای خوش‌شانسی جایشان را عوض کنند؛ میر و مه‌م جایشان را عوض می‌کنند این بار مه‌م روبه‌روی پنجره قصر زین قرار می‌گیرد، بازی دوباره شروع می‌شود در حین بازی ناگهان مه‌م چشمش به زین می‌افتد که از پنجره قصر او را می‌پاید هوش و حواس از سرش می‌پرد و روند بازی از دستش خارج می‌شود و بازی را خیلی زود به میر واگذار می‌کند.میر برنده با غرور می‌گوید: حالا بگو به که دل باخته‌ای؟بلافاصله به‌کو به میان حرف آن‌ها می‌پرد و می‌گوید: مه‌م عاشق یک دختر سیاه چرده و لب ترکیده عرب شده.مه‌م گفت: نه من عاشق دختری هستم که نجیب زاده و دختر یک امیر کُرد است و نام او نیز زین است.میر تا این حرف‌ها را شنید عصبانی شد و دستور داد تا مه‌م را بکشند؛ مه‌م شمشیرش را از غلاف در آورد و آماده دفاع از خود شد؛ تاجدین و عارف و چه‌کو خود را به مه‌م رساندند و گفتند اگر قرار باشد مه‌م کشته شود باید هر سه ما را نیز بکشید.میر به ناچار از کشتن مه‌م صرف نظر کرد ولی دستور داد او را به سیاه چال بیفکنند، اینک مه‌م در زندان و زین در قصر به دور ازهم بی‌قرار و تشنه وصال و در غم هجران یکدیگر به سوگ نشسته‌اند و عشق خواب و خوراک را به هر دوی آن‌ها حرام کرده است.آن‌ها دست به چله کشی (نوعی ریاضت است که تا چهل روز چیزی نمی‌خورند) زدند. ریاضت و چله کشی مه‌م به حدی رسید که مه‌م بطور کلی زین را فراموش و از عشق زمینی به عشق آسمانی و عرفانی رسید او دیگر غیر از خدا عاشق هیچکس نبود.همه مردم جزیر از حال و روز آن‌ها مطلع شده و احساس همدردی کرده و به به‌کو لعنت می‌فرستادند که چگونه مانع وصال دو دلداده پاک و معصوم شده است، تنفر مردم از به‌کوی منافق روز به روز بیشتر و نارضایتی مردم از میر نیز بیشتر می‌شد به حدی که تاجدین و عارف و چه‌کو تصمیم گرفتند بر علیه میر قیام کنند و مه‌م را نجات دهند، به‌کوی منافق مطلب را فوری به گوش میر رساند و به او
 
پیشنهاد داد مقداری نرمش نشان دهد تا اعتراضات مردمی فروکش کند.میر گفت : به‌کو برو و به زین خبر بده من مه‌م را بخشیده‌ام و می‌تواند اینک به دیدار او برود.نقشه به‌کو این بود که می‌دانست مه‌م به حدی در زندان ضعیف و نحیف شده که به محض دیدن زین طاقت نیاورده و در دم خواهد مُرد، زین از موضوع باخبر می‌شود و به همراه ستی و دایه‌اش برای دیدن مه‌م آماده می‌شود اما دریغ که مه‌م جان باخته بود.زین با دلی پر از غم و اندوه خود را بر سر بالین مه‌م در زندان می‌رساند، دستی برسر و روی مه‌م می کشد و به ناگاه مه‌م چشم می‌گشاید و زین را نگاه می‌کند اما او را نمی‌شناسد.به مه‌م می‌گویند، این زین است که به دیدن شما آمده میر هر دوی شما را عفو و با ازدواج شماها موافقت کرده است ولی دیگر کار از کار گذشته بود مه‌م تنها این جمله را بیان کرد "من به غیر از خدای خود از کسی درخواست عفو  ندارم و غیر از خدای خود معشوقی نمی‌شناسم" مرا به حال خود واگذارید و بروید، سپس برای همیشه چشم از جهان فروبست و جان را به جان آفرین تسلیم کرد.موضوع به گوش میر می‌رسد او چنان منقلب می‌شود و از کرده خود پشیمان که دستور داد حکیم و دکتر به زندان بروند و مه‌م را نجات دهند ولی مگر می‌توان بار دیگر مرده را زنده کرد؟ مردم جزیر با دلی آکنده از غم و تاثر طی مراسم باشکوهی مه‌م را تشییع جنازه کرده و او را باغم و اندوه فراوان به خاک سپردند.زین با دلی شکسته و پر از غم نزد برادرش میر زین‌الدین رفت اینک برادر پشیمان و سرافکنده است زین به او گفت برادر من نیز باید به دلداده‌ام بپیوندم ولی از شما یک درخواست دارم و آن این است که شما بایستی پس از مرگم یک مراسم عروسی برای من و مه‌م که دیگر در این دنیای فانی نیستیم همانند مراسم عروسی تاجدین و ستی برگزار کنید؛ سپس به سر قبر معشوق خود رفت و خود را بر سر قبر مه‌م انداخت و آنقدر گریه و زاری کرد تا او نیز از دنیا رفت‌.تاجدین به سوی آن‌ها می‌رفت که ناگهان در سر راهش با به‌کوی منافق مواجه و شمشیرش را کشید و به‌کو را به درک واصل کرد، مردم هر دو دلداده ناکام را در کنار هم به خاک سپردند و تصمیم گرفتند که به‌کو خیانتکار را نیز نزد آن‌ها دفن کنند، پس از مدتی دو گل بر سر قبر این دو دلداده پاک سرشت سبز شد ولی خاری که در بین آن دو گل رشد کرده بود مانع رسیدن آن دو گل بهم شد.هم اینک قبر مه‌م و زین در شهر جزیر بوتان مورد توجه عام و خاص به ویژه عشاق است، مه‌م و زین نام یکی از داستان‌های منظوم عاشقانه به زبان کُردی کرمانجی سروده احمد خانی (۱۶۵۱ -۱۷۰۷) است که درسده ۱۷نوشته شده است.مه‌م و زین را بهترین قطعه ادبی به زبان کُردی کرمانجی دانسته‌اند، مه‌م و زین داستان مهر پرشور دو دلدار به نام‌های محمد (مه‌م) و زینب (زین) است که این دو در پایان داستان در ناکامی جان می‌سپارند. صحنه این داستان در سرزمین جزیره در شمال میان رودان (شمال عراق و جنوب ترکیه) در قلمرو امیر سرزمین بوتان است.در سال ۱۹۹۲ فیلمی درباره مه‌م و زین و به همین نام از سوی امید ایلچی در ترکیه ساخته شد همچنین مه‌م و زین را عبدالرحمن شرفکندی از کُردی کرمانجی به کُردی سورانی ترجمه کرده است.
+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,مم و زین,عاشقانه های جهان,عاشقانه های کردی, ساعت 15:23 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 نفرتیتی و اخناتون

ملکه نفرتیتی هنگام ازدواج 15 ساله بود و همسر وی 16 سال بیشتر نداشت. پنج سال بعد از ورود او به سلطنت، فرعون مصر اصلاحات مذهبی را آغاز کرد و خود را آخناتون نامید.آن‌ها پایه و اساس مذهب جدید و توحیدی خود را که پرستش خدای خورشید را تبلیغ می‌کرد، بنا نهادند و خود را از روند سلطنت مصر باستان جدا کردند و به همین دلیل پایتخت جدیدی به نام عمارنه ساختند.در مورد شجره‌نامه نفرتیتی دو نظریه وجود دارد. برخی معتقد هستند که پدرش مشاور ارشد چند فرعون بوده است که همسر نفرتیتی نیز یکی از آن‌ها بوده است. برخی نیز حدس می‌زنند که او شاهزاده خانمی از پادشاهی میتانی (Mitanni) در شمال سوریه بوده است. همچنین او شریک سلطنت همسرش بوده است.نفرتیتی در زمان حکومت خود القاب بسیاری را در اختیار داشته است که از جمله آن می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:ملکه وارث حکومت.بزرگ ستایش.بانوی زیبا.شیرینی عشق.بانوی دو سرزمین.همسر اصلی پادشاه.محبوب.همسر پادشاه بزرگ.بانوی همه زنان.خانم مصر بالا و پایین.نفرتیتی بسیار شبیه به نام خود بوده استنفرتیتی در 1370 پیش از میلاد متولدشده است. نام او به معنای زن زیبا است. زمانی که او و همسرش تغییر مذهب مصر را آغاز کردند او قسمتی را به نام خود اضافه کرد و آن را به نفرنفروآتون تغییر داد.او نقش بسیار تأثیرگذاری را در دوره تاریخی مصر ایفا کرده استآخناتون و نفرتیتی در درخشان‌ترین دوره تاریخ مصر باستان حکومت می‌کرده‌اند که این موضوع احتمالاً باعث رؤیاپردازی بیشتر آخناتون می‌شده است. در زمان سلطنت او شهر جدید یا همان عمارنه رونق هنری بسیار زیادی یافت به صورتی که در هیچ دورانی از مصر این‌چنین رونقی تکرار نشده است. سبک هنری در عمارنه همراه با چهره‌هایی اغراق‌آمیزتر و دست‌وپاهای کشیده‌تر بوده است.او زن بسیار قدرتمندی بود و از همان زمان آغاز سلطنت، همسر موردعلاقه آخناتون بود. براساس اسناد تاریخی حاصل ازدواج آخناتون و نفرتیتی شش دختر بوده است. با وجود اینکه او فرزند پسری به دنیا نیاورد، اما طبق اسناد رابطه بسیار قوی عاطفی بین او و آخناتون برقرار بوده است. همچنین معمولاً در جشن‌ها و مراسم‌های تشریفاتی نفرتیتی به همراه آخناتون شرکت می‌کرده است.با وجوداینکه نفرتیتی و همسرش در زمان حکومت بر مصر ثروت بسیار زیادی را برای مصر به وجود آوردند ولی آیین جدید آن‌ها روند گذشته امپراتوری را بر هم زده بود. او به‌عنوان ملکه به دلیل شخصیت جذابی که داشت در بین مردم بسیار محبوب بود. ولی از طرفی به دلیل نقش فعالش در تغییر آیین مصر، تنفر افرادی را نیز برانگیخته بود.وضعیت نام نفرتیتی جز رموز تاریخی است زیرا نام وی در دوازدهمین سال از هفده سال سلطنت آخناتون ناپدید می‌شود. نظریه غالب این است که با توجه به تغییر اسم، نام جدیدش به‌عنوان نام رسمی استفاده می‌شده است. همچنین بعضی اعتقاددارند وی به‌عنوان فرعون حکومت کرده است و اگر این موضوع واقعیت داشته باشد، نفرتیتی مثل حَتشـِپسوت (Hatshepsut) که به‌عنوان یک فرعون زن بر مصر حکمرانی می‌کرده است، بعد از مرگ همسرش حکمران اصلی مصر بوده است.او نامادری فرعون توت ‌عنخ‌آمون (پادشاه توت) استبا توجه به اینکه نفرتیتی فرزند پسری نداشته است، فرعونی که جانشین وی یا همسرش شده است توت عنخ‌آمون یا همان شاه توت پسر همسر وی بوده است و نفرتیتی نامادری توت عنخ‌آمون محسوب میشود.

 

 
+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,نفرتیتی و آخناتون,عاشقانه های جهان,عاشقانه های مصری, ساعت 14:32 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 داوود و بتسامه

حضرت داوود بسیار نماز مى ‏خواند، روزى عرضه داشت: بارالها ابراهیم را بر من برترى دادى و او را خلیل خود كردى، موسى را برترى دادى و او را كلیم خود ساختى. خداى تعالى وحى فرستاد كه اى داوود ما آنان را امتحان كردیم، به امتحاناتى كه تا كنون از تو چنان امتحانى نكرده‏ایم، اگر تو هم بخواهى امتیازى كسب كنى باید به تحمل امتحان تن دردهى. عرضه داشت: مرا هم امتحان كن.پس روزى در حینى كه در محرابش قرار داشت، كبوترى به محرابش افتاد، داوود خواست آن را بگیرد، كبوتر پرواز كرد و بر دریچه محراب نشست. داوود بدانجا رفت تا آن را بگیرد. ناگهان از آنجا نگاهش به همسر« اوریا» فرزند «حیان» افتاد كه مشغول غسل بود. داوود عاشق او شد، و تصمیم گرفت با او ازدواج كند. به همین منظور اوریا را به بعضى از جنگها روانه كرد، و به او دستور داد كه همواره باید پیشاپیش تابوت باشى. اوریا به دستور داوود عمل كرد و كشته شد.بعد از آنكه عده آن زن سرآمد، داوود با وى ازدواج كرد، و از او داراى فرزندى به نام سلیمان شد. روزى كه او در محراب خود مشغول عبادت بود، دو مرد بر او وارد شدند، داوود وحشت كرد. گفتند مترس ما دو نفر متخاصم هستیم كه یكى به دیگرى ستم كرده است. پس یكى از آن دو به دیگرى نگاه كرد و خندید، داوود فهمید كه این دو متخاصم دو فرشته‏اند كه خدا آنان را نزد وى روانه كرده، تا به صورت دو متخاصم مخاصمه راه بیندازند و او را به خطاى خود متوجه سازند پس حضرت داوود توبه كرد و آن قدر گریست كه از اشك چشم او گندمى آب خورد و رویید.

 

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 24 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,داوود و بتسامه,عاشقانه های جهان,عاشقانه های عربی, ساعت 12:27 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

   کلئوپاترا و آنتوان

کمتر کسی است که کلئوپاترای هفتم را به خاطر قدرت افسانه ای، اغواگری و همچنین زیرکی بی همتایش در شکل گیری اتحاد بین روم و مصر نشناسد. داستان از آنجا آغاز شد که مارک آنتونی در سال 41 پیش از میلاد، فرمانروایی نواحی شرقی امپراتوری روم را به عهده گرفت و همان ابتدای کار برای نشان دادن قدرتش، کلئوپاترا ملکه مصر را - که کشورش زیر سلطه روم قرار داشت - به اتهام کمک به دشمنان امپراتوری به پیشگاه خود فرا خواند اما کلئوپاترا با ظاهری آراسته و لباسی که گفته می شد جامه ونوس رب النوع عشق روم بوده، به حضور مارک رفت و قلبش را به تپش انداخت.این شروع عشقی بود که باعث شد مارک آنتونی همراه کلئوپاترا به اسکندریه برود و متعهد شود از شه بانوی مصر و کشورش در برابر تهدیدات دشمنان خارجی محافظت کند. با اینحال مارک سال بعد به روم برگشت تا وفاداری اش را به اکتاویون، شریکش در حکومت پهناور روم به اثبات برساند.در این گیرودار کلئوپاترا، دوقلوهایی برای مارک به دنیا آورد و با کامیابی بیشتر حکومت بر مصر را ادامه داد اما چند سال بعد زمانی که مارک آنتونی به مصر برگشت، کلئوپاترا اعلام کرد فرزند دیگرش «سزارین» (که پسر سزار بود) جانشین بر حق پدرش در حکومت مصر است. این ادعا تبدیل به جنگ روانی بین دو امپراتوری شد. اکتاویون معتقد بود مارک کاملا زیر پرچم کلئوپاترا جای گرفته و دیگر اختیاری از خود ندارد. او در سال 32 پیش از میلاد، بر ضد کلئوپاترا اعلام جنگ کرد و یک سال بعد، سپاه کلئوپاترا و آنتونی را در جنگ آکتیوم شکست داد و به مصر رسید. بعد از این شکست بزرگ، کلئوپاترا به مقبره ای که برای خودش ساخته بود پناه برد. مارک آنتونی هم که فکر می کرد کلئوپاترا کشته شده، خود را با شمشیر به هلاکت رساند.

 

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 22 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,کلئوپاترا و آنتوان,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 14:21 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 کلئوپاترا و ژولیوس سزار (ملکه مصر و سردار روم)

کلئوپاترا یکی از فرعون های مصر بود. وی در سال 69 قبل از میلاد متولد شد و در سال 30 پیش از میلاد درگذشت.کلئوپاترا شاهزاده خانمی مصری بود. پدرش فرعون بطلمیوس دوازدهم نام داشت. کلئوپاترا دختری باهوش و زیرک و فرزند مورد علاقه پدرش بود. او درباره حکومت داری چیزهای زیادی از پدرش آموخت.خانواده کلئوپاترا به مدت 300 سال بر مصر حکومت کرده بود. سلسله حکمرانی آنها بطلمیوس نام داشت و به وسیله اسکندر مقدونی تأسیس شده بود. (بطلمیوس پسر یکی از ژنرال های اسکندر مقدونی بود که حاکم مصر شد) خاندان بطلمیوس در حالی بر کشور مصر حکومت می کردند که در واقع از تبار یونانی ها بودند.کلئوپاترا به زبان یونانی صحبت می کرد، می خواند و می نوشت. او بر خلاف بسیاری از بستگانش، زبان های دیگر از جمله لاتین را نیز آموخت.وقتی کلئوپاترا هجده ساله بود پدرش درگذشت. بطلمیوس دوازدهم تاج و تخت را هم برای کلئوپاترا و هم برادر کوچک ترش بطلمیوس سیزدهم به جا گذاشت. کلئوپاترا و برادر ده ساله اش ازدواج کردند و به صورت مشترک بر مصر حکومت می کردند.از آن جایی که کلئوپاترا خیلی بزرگ تر از برادرش بود به سرعت کنترل اوضاع را به عنوان حاکم اصلی مصر در دست گرفت ولی وقتی برادرش بزرگ تر شد قدرت بیشتری را طلب کرد. سرانجام هم کلئوپاترا را از کاخ بیرون کرد و مقام فرعونی را تصاحب کرد.زن سياست‌مدار و زيرك مصري، فرصت را براي تسخير قلب «ژوليوس سزار» ،فرمانروا و حاكم روم، فراهم ديد تا به كمك او حكومت از دست رفته‌اش را به دست آورد. «كلئوپاترا» با لباسي فاخر و عطري خوش‌بو ، داخل قاليچه‌اي كه براي هديه نزد «ژوليوس سزار» مي‌بردند، پنهان شد. هنگامي كه قالي باز شد و «كلئوپاترا» از درون آن بيرون آمد، بدون اينكه به كسي فرصت اعتراض دهد، لب به سخن گشود و با چنان فصاحتي سخن گفت كه در همان آغاز سخن، سزار فريفته اين زن فتان شد و مسير تاريخ جهان با سخنان «كلئوپاترا» تغيير كرد.حمايت «ژوليوس سزار» از «كلئوپاترا» موجب شد، در جنگي كه بين خواهر و برادر روي داد، «پتولمي دوازدهم» كشته شود و با كشته شدن او «كلئوپاترا» ملكه و فرمانرواي مصر شد.ماه عسل «سزار» و «كلئوپاترا» براي مدت يك ماه در طول رودخانه «نيل» آغاز شد و در اين مدت «كلئوپاترا» از سزار باردار شد و در سال 47 قبل از ميلاد پسري به دنيا آورد كه او را «سزاريون» يا پسر سزار ناميدند.در اين زمان بود كه «ژوليوس» از طرف سناي روم «ديكتاتور مادام الامر» رم معرفي شد. در آن زمان ديكتاتور صفت محترمي بود كه تنها در اختيار افرادي گذاشته مي‌شد كه اختيارات تام داشتند.«سزار» در معبد «ونوس» مجسمه‌اي طلايي از «كلئوپاترا» را نصب كرد و به نمايش گذاشت. او حتي صندلي طلايي براي «كلئوپاترا» در سناي رم تهيه ديده بود تا هر گاه كه مايل بود به مجلس وارد شود و بر جايگاه مخصوص خود بنشيند.اين خوشبختي با كشته شدن «ژوليوس» در مجلس سنا به ضرب چاقو پايدار نماند.«كلئوپاترا» كه جان خود را در خطر ديد به همراه پسرش به مصر بازگشت و چندي به رسيدگي مشكلات مردم و قحطي گذراند.سناي رم پس از كشته شدن ژوليوس سزار، يك هيات سه نفري را به جاي او برگزيد. اين سه «اوكتاويان»،‌ «ماركوس آنتونيوس» و «ليپدوس» بودند. «ماركوس آنتونيوس» كه در تاريخ به نام «مارك آنتوني» شناخته شده پس از استقرار حكومت براي توسعه قلمرو رم به سوي شرق لشكركشي كرد.«مارك آنتوني» پيش از ادامه سفر خود در جزيره «تارسوس» لنگر انداخت و يك كشتي نزد «كلئوپاترا»‌ فرستاد تا او را براي مذاكره با «مارك آنتوني» بياورند. كلئوپاترا كه بار ديگر فرصتي را براي تسخير قلب
 
مرد حاكم بر رم يافته بود، برخلاف ديدار خود با «ژوليوس سزار» با ناوگان عظيم به ديدار او شتافت. اين بار هم موفق شد و «مارك آنتوني» با ديدار اين زن بيست ساله و نازك اندام به او دل باخت. اين ديدار، «مارك آنتوني» را از ادامه لشكركشي خود بازداشت و حتي پس از بازگشت به رم هم تاب دوري نياورد و به عنوان بازديد ملكه مصر به اين كشور سفر كرد. پس از ورود او به مصر به درخواست «كلئوپاترا» آن دو با هم ازدواج كردند.اندكي بعد در سال 40 قبل از ميلاد «كلئوپاترا» براي «مارك» دختر و پسري دوقلو به دنيا آورد. نام دختر را «سلنه» و نام پسر را «الكساندر هليوس» ناميد. «مارك آنتوني» پس از بازگشت به رم با شركت در سنا به شرح موفقيت‌هاي خود پرداخت. اما او مي‌دانست بدون جلب موافقت «اوكتاويان»، رقيب خود نمي‌تواند كاري از پيش ببرد. بنابراين به پيشنهاد «اوكتاويان»،‌ «مارك آنتوني» با خواهر او «اوكتاويا» ازدواج كرد. اما سوداي عشق «كلئوپاترا»،‌ «مارك آنتوني» را راحت نمي‌گذاشت.او به مصر بازگشت و در جشني، رسما ازدواج خود با «كلئوپاترا» را اعلام كرد. او در مذاكره و قراردادي اداره كشورهاي سوريه،‌ لبنان، فلسطين كنوني و قسمتي از دره اردن را به «كلئوپاترا» واگذار كرد.«كلئوپاترا» كه در پي تسخير جهان بود، «مارك» را بر آن داشت تا به سوي ايران لشكركشي كند. در اين لشكر كشي «كلئوپاترا» به دليل باردار بودن «مارك آنتوني» را همراهي نكرد و اشكانيان شسكت سختي به «مارك» وارد كردند. «اوكتاويان» از فرصت استفاده كرد و دست به تحريكاتي عليه «مارك آنتوني» زد. مارك آنتوني پس از شنيدن اين اخبار، حكم طلاق «اوكتاويا» را داد.اين امر باعث شكل‌گيري جنگي سرنوشت ساز بين «اوكتاويان» و «مارك آنتوني» شد. اين جنگ در سال 30 پيش از ميلاد درگرفت. در هنگام جنگ به «مارك آنتوني» خبر دادند كه «كلئوپاترا» خودكشي كرده است. پس از شنيدن اين خبر او به سبك روميان خود را روي خنجر تيزي انداخت اما مجروح شد. پس از اقدام او به خودكشي به او خبر دادند كه «كلئوپاترا» زنده است. او از همراهانش خواست تا او را نزد «كلئوپاترا» ببرند.«كلئوپاترا» با ديدن بدن خوني شوهرش آشفته شد. «مارك آنتوني» در دستان او جان داد. «كلئوپاترا» با «اوكتاويان» وارد مذاكره شد تا جان پسر خود را نجات بدهد. كلئوپاترا كه پس از مرگ «مارك آنتوني» چندي را در بستر بيماري گذرانده بود، به محض اينكه احساس كرد حالش بهتر شده است، بهترين لباسش را پوشيد و به بهترين وجه آرايش كرد و با سم مار خودكشي كرد. «كلئوپاترا» در سن 38 سالگي در حالي كه تمام جواهراتش را به بدن خود آويخته بود، درگذشت
+ نوشته شده در یک شنبه 20 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,کلئوپاترا و ژولیوس سزار,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 18:14 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 طاهر و زهره

درولایت بزرگ تاتار پادشاهی به نام بابا خان حکمرانی‌می‌کند که او و وزیرش‌باهرخان از پروردگار مسئلت می‌کنند که به آنها فرزندی‌ اهدا نماید.در همان شب وزیر خواب می بیند که هریک ازآنها فرزندی در آغوش دارند.از این رو عهد می بندند که هرگاه یکی ازآنها صاحب دختر و دیگری صاحب پسر شوند این دو را به عقد یکدیگر درآورند.این تعهد بصورت عهدنامه ای رسمی به مهر پادشاه ممهور می گردد.با گذشت زمان پادشاه صاحب دختری به نام زهره و وزیر صاحب پسری به نام طاهر می شود.وزیرپس ازچندی دار فانی را وداع می گوید وپادشاه ازعهد خویش پشیمان می شود.زهره و طاهر که در مکتب ملانفس تعلیم می یابند.زهمان آغازبه یکدیگر عشق می ورزند.این دو از عهدنامه ممهور پادشاه نیز بی اطلاعند.اما روزی پیرزن کرباس بافی آنها را از این عهدنامه مطلع می کند.زهره و طاهر پیمان می بندند که تا ابد به این عهدنامه پایداربمانند. روزی باغبان پادشاه به نام حسن فضول با مشاهدۀ زهره و طاهر در باغ ،گزارش امر را به اطلاع پادشاه می رساند0شاه دستور می دهد طاهر را دستگیرکنند. او را درون صندوقی جا می دهند وبه دریا می اندازند. سپس از زهره تقاضا  می کند از این عشق منصرف شود.زهره اعتنایی به این تقاضا نمی کند و نهایتاً به هجران از وطن تن می دهد. صندوق سه ماه روی رود فرات که از شهر بغداد می گذرد،سرگردان است. عادل شاه پادشاه بغداد سه دختردارد به نامهای جهانگیر، شهدی جان وماهیم جان. هریک ازاین سه دختر چهل کنیز جداگانه دارند. ماهیم جان شبی جوانی را درخواب می بیند و هویتش را جویا می شود. جوان در جواب می‌گوید که اهل ولایت تاتاراست وپدرش باهر و خودش طاهر نام دارد. ماهیم جان از خواب بیدار می شود و درباغ به گردش می پردازد. هنگام گردش ناگهان متوجه می ‌شود که شیئ سیاه رنگ روی آب فرات در حرکت است. با نزدیک شدن به آن در می یابد که صندوقی روی آب است. بلافاصله دستورمی دهد صندوق را بیرون آورند. ماهیم جان جوان زیبا وبی هوشی را در آن می یابد که به خواب فرو رفته است. کنیزان با پاشیدن گلاب جوان را به هوش می آورند. وپادشاه صندوق را به ماهیم جان اهدا می کند. اما طاهرمدام به یاد زهره اشک می ریزد. هفت سال این ماجرا می گذرد. در این مدت کنیزان ماهیم،سکوت طاهر را حاکی از رضایت او می دانند و ماهیم را به عقد او درمی آورند. طاهر همچنان به ماهیم بی علاقه است و بالأخره او را از وجود معشوقه اش زهره آگاه می سازد اما عشق ماهیم به طاهر روز به روز شدت می یابد. روزی طاهر پیغامی برای زهره می فرستد. پیغام به صورت صدای درخت به گوش زهره می رسد. زهره همراه کنیزان خود درباغ به گردش می پردازد اما اثری از طاهر نمی یابد و در نتیجه بی هوش می شود و در بستر مرگ به خواب می رود او به پدرش می گوید که جزطاهر خوشی دیگری ندارد و مردن برای او بهتر ازسوختن در عشق طاهر است. برادر پادشاه پسری به نام قره باطیردارد. شاه،زهره را

به عقد قره باطیر در می آورد. زهره به این ازدواج تن نمی دهد و قره باطیر را مجبور می کند تا او راترک کند.او بدون طاهر روز به روز درمانده تر می شود. کنیزان به منظور بهبود حال او مصمم می شوند یکی از همکاران خود به نام گوهر را با لباس قلندری برای یافتن طاهر مامور کنند. در این میان قلندری به نام واحد که عاشق دختری به نام شهدی جان است، زهره را از مأمور کردن گوهر،با توجه به اینکه او دختر است بر حذر می دارد و خود را برای این منظور پیشنهاد می کند. زهره با پیشنهاد او موافقت می کند و قلندر پس از پیمودن راه های طولانی بالأخره به بغداد می رسد و سراغ طاهر را می‌گیرد. او در میان جمعی از مردم سؤال می کند: که آیا در میان شما فردی وجود دارد که مانند او درآتش عشق سوخته باشد؟ این سؤال موجب می شود که طاهر پس از اعتماد به گفته قلندر پیغام زهره را از وی دریافت کند. طاهر از عادل شاه رخصت می طلبد تا نزد زهره برود. شاه به او پیشنهاد می کند که با دخترش ماهیم ازدواج را تمام نماید. طاهر این پیشنهاد را رد می کند و با کسب اجازه از ماهیم و مادرش به دیار خود تاتار برمی گردد دربین راه به دو گروه از راهزنان برخورد می کند. هردو گروه پس از اطمینان از حقانیت عشق طاهر به زهره او را رها می کنند. طاهر پس از رهایی از دست راهزنان با کوه سیاهی مواجه می شود. اما توسل او به پروردگار باعث می شود تا کوه تکه تکه شود و مسیر او باز گردد. در این موقع او از دور ولایت تاتار را مشاهده می‌کند. در راه و در شهر فرح‌داد، ناگهان فردی نقابدار در برابر او ظاهر می شود. طاهر از او در خواست می‌کند نقابش را بردارد اما اوجواب می دهد. اگرمن نقابم را بردارم توازعشق زهره منصرف خواهی شد. طاهر در ادامه سفر به سوی تاتار،مرد ریش سفیدی را ملاقات می کند. در جواب این مرد ریش سفید که از او مکان و هدف سفرش را جویا می شود، چگونگی ماجرای عشق خود را به زهره شرح می دهد. مرد ریش سفید که خود را «ملاملعون شیخ عبدالله» نامیده است، گریه کنان به طاهر می گوید که زهره با قره باطیر ازدواج کرده ودر نتیجه، رفتن او نزد زهره بی ثمراست. طاهر به گفته های او اعتنا نمی کند و به سفر خود ادامه می دهد و به محض رسیدن به دروازۀ شهر سراغ زهره را می گیرد. به او خبر می دهند که زهره هم اکنون در کوشک(اقامتگاه)خود حضور دارد. او بلافاصله به جوار کوشک زهره می رود و متوجه می شود که او در خواب است. برای بیدار کردن او مقام مخمس(از مقام های موسیقی ترکمن) را اجرا می کند. زهره با این تصور که قره باطیر نزد او آمده است، رنجیده خاطر گشته کم کم خود را به خواب می زند و اعتنایی به او نمی کند، اما ناگهان متوجه می شود که طاهر در کنار او ایستاده است.
 
زهره و طاهر با دیدار یکدیگر بی هوش ونقش بر زمین می شوند. سپس آنها با یکدیگر از رنج ها و مشقاتی که طی سالها متحمل شده اند، صحبت می کنند. زهره به طاهر هشدار می دهد که هرگاه شاه از حضورش اطلاع یابد او را به قتل خواهد رساند. ازاین رو طاهر را در صندوقی پنهان می کند و آن را به دایۀ خود می سپارد. روزها به همین منوال سپری می شوند تا اینکه کنیز پیری که درخانۀ دایه ساکن است و نسبت به دایه عداوت دارد، طاهر را تهدید می کند که اگر غزل عاشقانه نسراید، حضور او را به شاه اعلام خواهد کرد. این تهدید موجب می شود که سایر کنیزان را به قتل برسانند. بالأخره به پيشنهاد یکی از کنیزان زهره که گلزاده نام دارد، زهره و طاهر با خطبۀ عقد ملا نفس با یکدیگر ازدواج می کنند. پادشاه با این تصور که زهره به عقد قره باطیر درآمده است، دستور می دهد نه شبانه روز جشن گرفته شود. در این میان باغبان (حسن فضول) محمد یعقوب خان وزیر جدید پادشاه را از واقعیت ماجرا مطلع می کند. او نیز مراتب را به اطلاع پادشاه می رساند. شاه خشمگین می شود و دستور می دهد تا ملا نفس آخوند و باغبان را احضار نمایند. باغبان جریان عقد و مراسم نه شبانه روز جشن و ازدواج زهره و طاهر را به اطلاع شاه می رساند. شاه دستور می دهد طاهر را دستگیر و اعدام کنند. طاهر قبل از اعدام زهره را ملاقات و از او برای همیشه خدا حافظی می کند. تقاضای مکرر زهره از شاه برای عفو طاهر بی ثمر می ماند و سر طاهر به دست جلادان از تن جدا می شود. زهره در سوگ طاهر لباس سیاه بر تن می کند و در نهایت تألم روزی بر مزار او خود را با شمشیری بران می کشد. بازماندگان جد او، او را در کنار معشوقش طاهر به خاک می سپارند و قره باطیر با شنیدن خبر مرگ زهره، بلافاصله به سر قبر او می رود و او هم از شدت تأثر خود را می کشد و با توجه به وصیتش، در میان زهره و طاهر به خاک سپرده می شود. شبی شاه زهره را در خواب می بیند که از دنیا شاکی است. در این میان کاروانی  از دور ظاهر و معلوم می شود  که عادل شاه برای انتقام گیری از خون زهره و طاهر به سوی تاتار لشکرکشری می کند. در بین راه سپاه جرجان(گرگان) که حکمران آن کرم خوان است نیز به عادل شاه می پیوندد. آنها پس از گذشت نوزده روز به تاتار می رسند و سپاهیان باباخان را مغلوب می کنند. در همین حال حضرت علی و حضرت خضر بر سر مزار زهره و طاهر حضور می یابند و به قدرت پروردگار، روح در بدن آنها می دهند و آنها دوباره زنده می شوند. باباخان پدر زهره از او طلب بخشش می نماید، ولی زهره دستور می دهد او را به قتل برسانند. او ازطاهر تقاضای عفو می کند و با میانجیگری وی، زهره او را می بخشد.عادل شاه ماهیم جان را هم به عقد طاهردر می آورد  و باباخان را بار دیگر به حکمرانی ناحیه تاتار منصوب می کند و خود به موطنش بر می گردد. ماهیم همراه با زهره و طاهر در شهر تاتار اقامت می گزینند.
 

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,طاهر و زهره,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ترکمن, ساعت 12:16 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 گشتاسپ و كتايون (داستان هاي شاهنامه)


قيصر روم، سه دختر داشت كه هم زيبايي ظاهر داشتند و هم در وقار و متانت نامور بودند:
پسِ پرده ي قيصر آن روزگار
سه بُد دختر اندر جهان نامدار
به بالا و ديدار و آهستگي
به بايستگي هم به شايستگي
'كتايون' دختر بزرگتر قيصر بود و چون به سن رشد رسيد و آماده ازدواج شد، پدرش مهماني بزرگي برپا كرد و در آن، همه بزرگان سرزمين را همراه با فرزندانشان دعوت نمود. گشتاسپ، مردي غيررومي و ايراني، به سفارش دوستان به آنجا رفت تا با ديدن جشن و كاخ پادشاهي، دلتنگي هايش را فراموش كند. كتايون هيچ يك از بزرگ زادگان را نپسنديد، اما چون 'گشتاسپ' را ديد، خيلي زود دانست كه او همان مرد روياهايش است.خبر به قيصر رسيد كه دخترش عاشق مردي غيررومي شده است. قيصر برآشفت و گفت هرگز چنين ننگي را نمي پذيرد و دختر و پسر را با هم گردن خواهد زد:
چنين داد پاسخ كه دختر مباد
كه از پرده عيب آورد بر نژاد
اگر من سپارم بدو دخترم
به ننگ اندرون پست گردد سرم
هم او را و آنرا كه او برگزيد
به كاخ اندرون سر ببايد بريد
اسقف خردمند دربار، با شنيدن اين سخن، به قصير پند داد كه از خشونت بپرهيزد و به خواسته دخترش گردن نهد:
تو با دخترت گفتي انباز جوي (انباز = شريك)
نگفتي كه رومي سرافراز جوي
كنون جست آنرا كه آمدش خوَش 
تو از راه يزدان سرت را مَكَش
 
 
قيصر پذيرفت كه دختر با گشتاسپ ازدواج كند، به شرط آنكه از ارث محروم شود. كتايون اين شرط پذيرفت و با گشتاسپ از كاخ بيرون آمد.گشتاسپ كه از اين رفتار كتايون شگفت زده شده بود، از او پرسيد كه چرا از ميان بزرگ زادگان رومي، كسي را به همسري بر نمي گزيند تا هم تاج و تخت از كف ندهد و هم مايه شرمساري پدر نشود؟ كتايون زيركانه پاسخ داد كه اگر من خوشبختي را با تو و نه با تاج و تخت به دست مي آورم، تو چرا به آن چيزي مي انديشي كه من براي به دست آوردنت رها كردم؟
چنين گفت با دخترِ سرفراز
كه اي پروريده به نام و به ناز
ز چندين سر و افسر نامدار
چرا كرد رايت مرا خواستار؟
غريبي همي برگزيني كه گنج
نيابي و با او بماني به رنج؟
ازين سرفرازان همالي بجوي (همال = شريك، همسر)
كه باشد به نزد پدر آبروي
كتايون بدو گفت كاي بدگمان
مشو تيز با گردش آسمان
چو من با تو خرسند باشم به بخت
تو افسر چرا جويي و تاج و تخت؟
در اينجا نيز در پايان قصه، درسي كه در آن نهفته است از زبان يكي از شخصيت ها بازگو مي شود. اما به نظر مي رسد حكمت ديگري هم به صورت هوشمندانه در آغاز داستان آورده شد و آن برشمردن صفات كتايون بود: «نامدار؛ هم به بالا و ديدار و آهستگي و هم به بايستگي و به شايستگي». يعني دختري كه در عشق به همه چيز پشت مي كند و مورد تحسين يك ملت قرار مي گيرد، از نوع دختران هنجارگريز نيست، بلكه به آهستگي (فروتني) و شايستگي (صفات اخلاقي) نامدار و نيكنام است.همچنين، نداشتن تعصب قومي در عشق و عاشقي، يكي از بزرگترين درس هايي است كه مي توان از بسياري از داستان هاي شاهنامه، از جمله در 'گشتاسپ و كتايون' شاهد بود.
+ نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,گشتاسب و کتایون,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی, ساعت 14:36 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 اصلی و کرم (رویداد عاشقانه تاریخی از دوران صفویه)

رویداد عاشقانه تاریخی از دوران صفویه بین کرم، شاهزاده عاشق و اصلی معشوقه اش در آذربایجان که بین ملل ترک روایت شده و از اهمیت زیادی برخوردار است.در شهر گنجه که سبز و کهنسال بود اربابی عادل و باخدا به اسم” زیاد خان” بود که فرزندی نداشت. او بارعیت از هر کیش و مذهبی که بودند مهربان بود و حتی خزانه‌داری داشت مسیحی به نام ” قارا کشیش” که چون دوچشم خویش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نیز فرزندی نداشت.روزی دومرد سفره‌ای دل می‌گشایند و عهد می‌بندند که اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندی شوند و یکی دختر باشد و دیگری پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب می‌گردد و بعد از نه ماه و نه روز هرکدام صاحب فرزندی می‌شوند. زیاد خان صاحب پسری به نام ” محمود ” می‌گردد و قارا کشیش صاحب دختری به اسم مریم.آنان دور ازچشم هم بزرگ می‌شوند و محمود به مکتب می‌رود و مریم پیش پدرش به درس و مشق می‌پردازد. پانزده سالشان می‌شود و برای یکبار هم شده همدیگر را نمی‌بینند.روزی محمود هوس شکار کرده و با لله اش” صوفی ” از کوچه باغی می‌گذشت که شاهین از شانه اش پر می‌گیرد و در هوای صید پرنده ای سوی باغی می‌رود و محمود هم به دنبال اش که ببیند کجا رفت.محمود خود را به باغ می‌رساند و وقتی شاهین را رو شانه ی دختری می‌بیند و نگاهشان درهم گره می‌خورَد ، محمود از اصل اش می‌پرسد و او می‌گوید :” اصل ام از تبار زیبایان و قبله ام قبله ی نور و یک عالم از قبیله ی شما جدا. مریم هستم دختر قارا کشیش.” کَرَم “کن و بیا شاهین خود ببر !”محمود می‌گوید : « از این به بعد تو ” اصلی ” باش و من ” کَرَم “.»کرَم انگشتری اش را به اصلی و اصلی هم دستمال ابریشمی‌اش را به کَرَم می‌دهد.کرم تا باشاهین اش از باغ بیرون می‌آید ، مدهوش و بی طاقت از از پا می‌افتد و ” صوفی ” می‌شتابد تا ببیند چه خبر است که می‌فهمد درد عشق به جان اش افتاده است.کَرَم به صوفی می‌گوید :
 
” چشمانش در روشنی، ستاره های آسمان بود و شرر های نگاهش شعله ی آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و این تب مرا خواهد کشت.”کَرَم در بستر بیماری می‌افتد و هر حکیمی‌که به بالین اش می‌آید چاره ی دردمندی اش را دوایی نمی‌یابد.طبیبان در درمان اش عاجزمی‌شوند و اما پیرزنی عارف ، از درد عشق می‌گوید. صوفی هم که تا حالا مُهرِ سکوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمی‌دارد.زیاد خان ، قارا کشیش را فرا می‌خواند و می‌گوید :” بی آنکه ما درفکرش باشیم ، تقدیر کار خودرا کرده است. عشق مریم ، آرام و قرار از محمود گرفته و حالا وقتش است که به عهد و پیمان خود عمل کنیم.”قارا کشیش از این حرف برآشفته شده و می‌گوید:” میدانی که کار محالی است ! شما مسلمانید و ما ارمنی. دین و آیین ما فرق می‌کند.”زیادخان از این حرف یکّه خورد و گفت :” ارمنی و مسلمان کدامه ؟ همه بنده ی خداییم و هر کاری راهی دارد. مرد است و عهدش !”قارا کشیش مهلتی سه ماهه خواست که سور و سات عروسی را جور کند و مژده به کَرَم بردند کارها روبه راه است.”سرِسه ماه ، کرم از کابوسی شبانه برخاست و افتاد به گریه و زاری و تا پدر و مادرش آمدند گفت :” خوابی دیدم که بد جوری مرا ترساند. دیدم طوفان شده و اصلی اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور می‌شود. در جایی بودم که درختان شکسته بودند و باغها همه ویران. هیچ جا و مکانی برایم آشنا نبود.”صبح که شد رفت اصلی را ببیند وداخل ِباغ ، دختری دید که فکر کرد اصلی است و شعری برایش خواند. اما دختره که روبرگرداند دید اصلی نیست و وقتی از زبان اوشنید که شبانه از اینجا گریخته اند طنین ساز و نوایش گوش فلک را پر کرد :” برف کوها آب و آبها سیل شود و زمین را در خودببلعد که در چشمانم ، عالَم همه تیره است. می‌ تقدیر و ساقیِ فلک در گردش و بزمند و این باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشید و برایم دعا کنید که شاهین نازنینم را از آشیان دزدیده اند. من دنبالش می‌روم و اما این سفررا آیا برگشتی نیز خواهد بود ؟
 
”پدر هرچه اصرار و التماس کرد از سفر بازنمانْد او رفت که ازمادرش ” قمر بانو ” حلالیت بخواهد.لحظه ی وداع بود و صوفی و کرم آماده ی راه. آنها گاهی تند و گاهی آرام می‌رفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز که که روزی از کاروانی سراغ گرفته و فهمیدند که قارا کشیش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته ای درنا برخوردند که دل آسمان را پرکرده و می‌رفتند طرف ” گنجه ” که کَرَم با ساز و نوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.به گرجستان که رسیدند خبر کشیش را از ” تفلیس ” گرفتند. نزدیکی های تفلیس بودند که کنار رود” کور چای ” به عده ای جوان برخورده و آنها وقتی گوش به ساز و آواز کرم دادند نشانی کشیش را از او دریغ نداشتند.کشیش که از دیدن کرم جا خورده بود گفت :” از کاری که کرده ام پشیمانم. اصلی آنقدر ازدوری تو در رنج است که لحظه ای آرام نمی‌گیرد.”اصلی و کرم همدیگر را دیدند و و قتی شرح عشق و فراق گفتند کرم گفت :” فردا به عقد هم درخواهیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا می‌داند !”کرم و صوفی شب را آرام و مطمئن می‌خوابند و اما شبانه ، باز کشیش ، اصلی را زورکی با خود می‌برد.سحرگاهان که کرم می‌فهمد باز رودست خورده است از راه و بیراه می‌روند که شاید خبری ازآنها بگیرند. کرم لباس خنیاگری به تن داشت به هر جا که می‌رسید ساز و نوایش را کوک کرده و از دلداده ی دلبندش می‌پرسید.صوفی و کرم ردپای آنها را از شهرهای ” قارص “و ” وان ” می‌گیرند و تا می‌پرسند می‌گویند که تازه راه افتاده اند.اما بشنویم از کشیش که به ” قیصریه ” می‌رسد و از پاشای آنجا امان می‌خواهد و از او قول می‌گیرد که نشانی او وخانواده اش ، مخفی بمانَد.کرم و صوفی سرگشته و آواره ی شهرها هستند و هیچ خبری از اصلی ندارند که روزی در گردنه ای گیر افتاده و مرگ را درجلوی چشمان خود می‌بینند. برف و بوران کم مانده بود آنها را از بین ببرد که ناگهان ، یک مرد نورانی می‌بینند که از مِه در آمده و به آنها می‌گوید :” غم نخورید و چشمانتان را یک لحظه ببندید.
 
”آنها تا چشم بر هم می‌زنند خود را در محلی باصفا دیده و هر چقدر می‌جویند خبری از آن مرد نورانی نمی‌یابند. در این هنگام یک آهوی زخمی‌، هراسان و گریزان خود را به کَرَم می‌رسانَد و کرم او را پناه داده و از تیررس صیاد دورش می‌کند و باز به همراه صوفی راه می‌افتند. بین راه به قبرستانی می‌رسند و کرم ، کله ی خشکیده ای می‌بیند و با او راز دل می‌گوید. همانطور که با دشتها ، کوهها ، و چشمه ها درد دل می‌کرد. می‌رسند به ” ارزروم ” و می‌فهمند که کشیش و خانواده اش در قیصریه اند.دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آمیخته. کرم که غبار و خستگیِ راه به تن اش بود و لباسهای مندرس و زلفان بلندش با ریش و پشم صورتش قاطی شده بود ، به همراه صوفی در کوچه باغهای قیصریه بودند که بگو بخند نازنینان او را متوجه آنها نمود و ناگاه در میان آنان “اصلی ” را دید. در نگاه اول اصلی او را نشناخت و اما به یکباره فهمید که اوست و مدهوش بر زمین افتاد. وقتی به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند : ” ژنده پوشی بود که از در باغ راندیمش. ”کرم که سوگلی اش را باز یافته بود رو به حمام و بازار قیصریه نهاد و با ظاهری آراسته و لباسهایی فاخر ، برگشت منزل کشیش و با این بهانه که درد دندان دارد مادر اصلی او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگیرد تا دندان او را اگر کشیدنی است بکشد و اگر مرهمی‌می‌خواهد دوا و درمان کند. اصلی هم بی آن که به رویش بیاورد چنین کرد و اما از احوال آنان حالی اش شد که این باید کَرَم باشد. مادر اصلی گفت :” تو دردت چیزدیگری است و دندان را بهانه کرده ای. اما نوشداروی تو پیش من است و همین حالا بر می‌گردم. ”مادر اصلی سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت کلیسا که قاراکشیش را خبر کند. اصلی و کرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگی آنقدر گفتند و گفتند که زار گریستند و آخر سر ” اصلی ” گفت :” حکم است که سر از گردنت بزنند و اما من نامه ای به سلیمان پاشا می‌نویسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخی که داشتیم سخن می‌گویم. او شاعر است و شاید که عشق را بفهمد. ”اصلی نامه اش را تازه تمام کرده بود که فرّاش های پاشا سر رسیده و او را کت بسته بردند به قصر قیصریه.
 
سلیمان پاشا که به قارا کشیش قول داده بود کرم را بخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات کند تا نامه ی اصلی را دید و خواند ، درنگی کرد و گفت :” ماجرا را از اوّل بگو که من خوب بفهمم.”کرم که همه را گفت پاشا خواست امتحان اش کند و پرسید :” مگر قحطی دختر بود که زمین و زمان را به دنبالش تا اینجا آمده ای ؟”کرم هم در پاسخ ، با نغمه ی ساز و نوای سحر انگیزش چنین گفت :” ای سروران ، ای حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمی‌گردد. آتش شوری در دلم افتاده که من از بیم آن می‌گریزم و اما دل با لهیب شعله هایش می‌آمیزد و هیچ ترسی ندارد. گناه من نیست ، گناه دل است !”پاشا خواهری داشت ” ساناز” نام و خیلی باتدبیر. از پاشا خواست که به او نیز فرصتی دهد تا این خنیاگر عاشق را بیازماید.او دسته ای دختر و نوعروس با قد و قواره ی یکسان و لباسهای همسان آماده کرد وبه قصر آوردکه اصلی نیز بین آنها بود. چهره ی دختران همه پوشیده بود و چشمان کرم بسته و یک به یک از جلو او می‌گذشتند و او در میان تعجب همگان، با نغمه و نوا و الهام غیبی ، نام و رسمشان را یک به یک می‌گفت و نوبت اصلی که شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارک الله گفتند و نوبت رسید به امتحانی دیگر. اورا به گورستانی بردند که مردم پشت میّت به نماز ایستاده بودند و از کرم خواستند که نماز میّت را تو بخوان. کرم به نماز ایستاده و گفت :” حالا من نماز زنده ها را بخوانم یانماز مُرده را ؟ ”سلیمان پاشا و وزیر و اعیان همه یکصدا آفرین گفتند. کرم فهمیده بود مرده ای در کار نیست و آن مرد کفن شده زنده ای بیش نیست و سوگواری ها همه ساختگی اند.ساناز از پاشا خواست که هر چه زودتر ترتیب عروسی اصلی و کرم را بدهد که این همه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست. پاشا به کشیش گفت این عروسی باید سر بگیرد و کشیش نیز با روی خوش پذیرفت و اما مهلتی سه روزه خواست. او باز شبانه گریخت و کرم از نو ، آواره ای غریب که به دنبال اش تا شهر حلب رفت.
 
کشیش که می‌دانست کرم دست بردار نیست و باز خواهد آمد این بار تصمیم گرفت که تار سیدن کرم ، اصلی را شوهر دهد و خیال اش تخت شود که او هم از این گریزها و سفرها ، تا بخواهی خسته و آزرده بود.کرم در حلب می‌گشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و میدان ها می‌نواخت و می‌خواند که روزی ” گولخان ” یکی از سردارهای پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزی در خانه مهمان کرد. از شنیدن سرنوشت اش حالی به حالی شد و سوگند خورد که اگر سوگلی اش اینجا باشد حتما او را به دلداده اش خواهد رسانید. از پیرزنی مکّار خواست که از زنده و مرده ی اصلی خبر بیاورد و هزار درهم طلا بگیرد. تا که روزی پیرزن خبر آورد و گفت :” اگر دیر بجنبید کار از کار گذشته و اصلی را شوهر خواهند داد. ”گولخان پیش پاشا ی حلب رفت و حکایت اصلی و کرم که گفت یک دیوان عدالت تشکیل گردید و بعد از شور و مشورت ، رأی به وصال عاشقان دادند. قارا کشیش اما مهلتی یکروزه خواست که پاشا گفت :” اصلی امشب را در قصر می‌ماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داری که سور و سات عروسی را جورکنی !”قارا کشیش ، که در آیین اش تعصب داشت به مکر و جادو ، یک لباس سرخ عروسی حاضر کرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادی ، از دخترش خواست که لباس عروسی را به تن کند که همین امشب عروس خواهد شد.به امر پاشا عروسی سر گرفت و و وقتی اصلی و کرم به حجله می‌رفتند از خوشبختی و خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند. عاشقان در حجله بودند که اصلی گفت :” پدرم سفارش کرده که دگمه های لباسم راحتما تو بازکنی !”کرم اما هر چه کرد دگمه ها باز نشد که نشد. با سِحرِ ساز و نوایش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها یکی باز شد و اما تا دگمه ی بعدی راخواست باز کند دگمه ی قبلی چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط یک دگمه مانده بود بازش کند که آتشی جست و به سینه ی کرم افتاد. کرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلی ، مادرش به اتاق زفاف آمد و دید که از کرم جز خاکستری بر جا نمانده است و فوری ، خبر به کشیش برد.چهل روز و چهل شب ، اصلی از کنار خاکسترها ی کرم جُم نخورد و فقط یکسر گریست. چهل و یکمین روز ، گیسوان اش را جارو کرد و خاکستر ها را داشت جمع می‌نمود که آتش زیر خاکستر ، زلفانش را شعله ورکرد و او هم به یکباره سوخت و خاکستر شد. خبر که در شهر حلب پیچید دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا کشیش و زن اش را بخاطر طلسمی‌که کرده بودند گردن زدند.خاکسترهای اصلی و کرم را نیز در صندوقچه ای ریخته و در جایی مصفا به خاک سپردند. گنبدی از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زیارتگاه دلهای باصفا گردید.روایت این است که تا صوفی زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان
+ نوشته شده در یک شنبه 13 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,اصلی و کرم,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی,فارسی, ساعت 14:37 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 لیلی و مایاکوفسکی

رابطه ی بین ولادیمیر مایاکوفسکی و لی لی بریک یکی از درام های بزرگ عاشقانه ی ادبیات جهانی به شمار می رود.برای عده ای این رابطه نمونه ی برجسته ای از فساد و بی بند و باری بورژوازی است و عده ای دیگر از آن به عنوان تجربه ی جدیدی از هم زیستی یاد می کنند،تلاشی شجاعانه برای به وجود آوردن رابطه ی جدیدی از دوستی و عشق.لی لی در سال ۱۸۹۱ در مسکو متولد شد و اوسیپ بریک در سال ۱۸۸۸ در مسکو به دنیا آمد.لی لی چهارده ساله بود و اوسیپ هفده ساله که دل در گرو عشق هم بستند.هر دو در یک مدرسه درس می خواندند و اوسیپ برادر همکلاسی لی لی بودو در فعالیتهای سیاسی با هم همکاری می کردند،در همین زمان لی لی به همراه مادر و خواهر خود به آلمان رفتند و این جدایی عشق اوسیپ را کم رنگ کرد طوری که لی لی دچار شوک شد.بعد از بازگشت این دو همدیگر را دورادور می دیدند اما رابطه ای بینشان نبود تا اینکه بعد از پنج سال به صورت جدی همدیگر را ملاقات کردند.این دیدار ازدواج آنها را به همراه داشت.مایاکوفسکی شاعری که لی لی دورادور او را دیده بود و در جشنی شعر خوانیش را هم شنیده بود اما رابطه ای بینشان نبود تا اینکه پدر لی لی دچار سرطان شد و لی لی راهی مسکو گردید در این شهر لی لی و مایاکوفسکی همدیگر را از نزدیک ملاقات کردند و دل در گرو هم بستند،ملاقاتها بیشتر شد و علاقه ی آنها هم افزونتر و اوسیپ نیز از این رابطه اطلاع داشت و دخالتی نمی کرد تا اینکه در یک روز هرسه به طور رسمی به داشتن عشق نسبت به هم اعتراف کرده و این موضوع را اعلام کردند.از این تاریخ به بعد هر سه در منزلی مشترک زندگی می کردند و لی لی متعلق به مایاکوفسکی و اوسیپ بود.رابطه ای که تا پایان مرگ مایاکوفسکی ادامه داشت گرچه در زمانی کمرنگ و به ندرت به سمت شخص دیگری گرایش پیدا میکرد ولی مایاکوفسکی همواره شیفته ی لی لی بود.مایاکوفسکی روز ۱۴ آوریل ۱۹۳۰ با شلیک گلوله به قلب خود به زندگیش پایان داد. در نامه ای که در کنار او پیدا شد چنین نوشته شده بود:برای همه … می میرم. هیچکس مقصر نیست و شایعات الکی راه نیندازید. اینجانب مرحوم از شایعه بدم می آید. مامان، خواهرانم، رفقایم، مرا ببخشید. این روش خوبی نیست (و به هیچکس آن را توصیه نمی کنم) ولی من چاره ی دیگری نداشتم. لیلی دوستم داشته باش.رفیق دولت، خانواده ی من عبارت است از: لیلی بریک، مامان، خواهرانم و ورونیکا و یتولدوونا و پولونسکایا. اگر زندگی آنها را فراهم کنی متشکرم.شعار نیمه تمامم را به خانواده بریک بدهید. آنها می دانند چه کار باید بکنند.

همانطور که می گویند

“پرونده بسته شد”
و قایق عشق
بر صخره روزمره زندگی شکست
با زندگی بی حساب شدم
بی جهت
دردها را
فاجعه ها را
دوره نکنید
و یا آزار ها را.
شاد باشید.

او بسیاری از اشعار ماندگارش را برای معشوقش لیلی بریک سروده‌است. از معروف‌ترینِ آنها این شعر است:

«عزیزم
عمرم
شکنجهٔ جانم
عشقم
لیلی
اشعارم را بپذیر
شاید دیگر
هیچ‌گاه
هیچ‌چیز
نسرودم.»

جسد وی در گورستان بزرگان انقلاب دفن گردید. وی در شوروی بزرگترین شاعر دورهٔ انقلابی لقب گرفته بود.

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 10 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,لیلی و مایاکوفسکی,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 15:24 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 الیزا و بتهوون

بتهوون در طول دوران زندگی اش عاشق جولیتا دختر عموی خواهران برونسویک( ترزا- ژوزفین- شارلوت) بود که از بهترین دوستان خانوادگی او محسوب می شدند.بتهوون به جولیتا درس پیانو می داد، با او در مجلس های رقص و میهمانی های باشکوه شرکت می کرد. با هم به گردش در جنگل ها و بیشه زار های اطراف وین می رفتند، یا قایقی کرایه می کردند و در دریاچه های آرام و دل انگیز وین قایق سواری می کردند و تمام لحظات خلوت شاعرانه با هم بودن شان سرشار بود از راز و نیازها و نجواها و زمزمه های عاشقانه و شورانگیز.حاصل این ارتباط نزدیک و صمیمانه عشقی عمیق بود که در بتهوون نسبت به جولیتا بنیاد گرفت و« سونات مهتاب »شیرین ترین خاطره این عشق تلخ را شکل داد. اگر چه خانواده جولیتا، سال ها بعد، منکر این عشق شدند ولی یک تابلو نقاشی که بتهوون و جولیتا را در آن سال ها با هم نشان می دهدجای هیچ گونه تردیدی در باره وجود عشقی آتشین بین آن دو باقی نمی گذارد. در این نقاشی بتهوون جوان با لباسی تنگ و ظریف، دست زیر چانه و آرنج به نرده های پرچین باغ تکیه داده و نگاهش را حریصانه به پنجره اتاقی دوخته که جولیتا در آن از پشت پنجره به او لبخندی مهرآمیز می زند.بتهوون در سال ۱۸۰۱ در نامه ای که به یکی از دوستانش نوشته، چنین بیان کرده است: « دوستم دارد و دوستش دارم».اما مدتی بعد جولیتا کنت جوان و پولداری را بر بتهوون فقیر ترجیح می دهدو بتهوون را ترک می کند تا با آن کنت ازدواج نماید. شکست در این عشق ضربه سنگینی بر روان بتهوون حساس و زود رنج وارد می کند به طوری که می گویند یکی از دلیل های تصمیم بتهوون برای خودکشی و تنظیم وصیت نامه مشهورش- به جز علت اصلی یعنی بروز اختلال در شنوایی اش- ناکامی در این عشق سوزان بوده است.

 

+ نوشته شده در سه شنبه 8 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,ایزا و بتهوون,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 18:30 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 کلارا و روبرت شومان

روبرت شومان یکی از آهنگسازان بزرگ دوره رومانتیک در موسیقی کلاسیک آلمان است. او در زندگی کوتاه و پررنج خود آهنگ‌هایی بسیار زیبا در قالب‌های گوناگون به یادگار گذاشته است. این آهنگساز ۲۰۰ سال پیش به دنیا آمد.شومان تا دیرزمانی میان ادبیات و موسیقی مردد بود. مادرش پیانو می‌نواخت و به فرزند خود از هفت سالگی درس پیانو داد. پدر او ناشر و کتاب‌فروش بود و در خانه کتابخانه‌ای شایسته داشت. روبرت با عشق به ادبیات بزرگ شد. او خواننده‌ پرشور آثار ادبی بود، و خود نیز شعر می‌سرود و رمان می‌نوشت.پس از مرگ پدر، روبرت شومان که در فکر تأمین زندگی خانواده بود، شهر زادگاه خود، تسویکاو را ترک کرد و برای تحصیل حقوق به لایپزیگ رفت.در لایپزیگ موسیقی در همه جا حضور داشت و فلیکس مندلسون، آهنگساز نامی، مدیر امور موسیقی شهر بود. شومان در این شهر در برابر کشش موسیقی تاب و توان از دست داد. قریحه و استعداد هنری او بر “عقل معاش” چیره شد و او را یکسره به مسیر موسیقی انداخت. نخست به آموزش نوازندگی پیانو پرداخت و با این که دیر شروع کرده بود، پیشرفتی سریع داشت. رفته رفته به تصنیف قطعات کوچک دست زد، هرچند هنوز از موفقیت مطمئن نبود.شومان به مباحث نظری نیز علاقه‌مند بود. به همراه معلم پیانوی خود، فریدریش ویک نشریه‌ای پایه‌گذاری کرد به نام “مجله جدید موسیقی”، که تا امروز در آلمان منتشر می‌شود. ویک استعداد و پشتکار شومان را سخت می‌ستود، اما وقتی باخبر شد که او به دخترش کلارا دل بسته است، به شدت خشمگین شد. او به هر ترفندی دست زد تا دلدادگان جوان را از هم دور کند. آنها دوران دلدادگی را با رنج فراق و دوری سپری کردند.کلارا در ذکاوت و زیبایی سرآمد دختران شهر بود و پدرش عقیده داشت که روبرت شومان برای همسری او به اندازه کافی “شایسته” نیست. اما دو جوان از راه خود برنگشتند و به عشق خود وفادار ماندند. سرانجام هنگامی که کلارا به سن قانونی رسید، آنها موفق شدند با هم پیوند زناشویی ببندند.آنها در سال‌های نخست
 
زوجی بسیار خوشبخت بودند. کلارا در نقش کدبانوی خانه چند بچه به دنیا آورد و خانه را به خوبی اداره می‌کرد. او در عین حال تلاش می‌کرد کار موسیقی را در نوازندگی و آهنگسازی دنبال کند.آثاری که روبرت شومان در نخستین سال‌های زناشویی با کلارا خلق کرده سرشار از عشقی نیرومند و آفریننده است. ترانه‌های آوازی، آثار مجلسی، کارهای پیانویی و سمفونی‌ها از عشق پرشور او حکایت دارند. روبرت شومان، پس از ناکامی‌های اولیه، سرانجام موفق شد به عنوان آهنگساز جایگاهی معتبر پیدا کند.فلیکس مندلسون که مدیریت کنسرواتوار لایپزیگ را به عهده داشت، با شومان دوست بود و از او حمایت می‌کرد. اما موسیقی شومان در لایپزیگ خریدار زیادی نداشت. در این شهر مردم به آثار لودویگ فان بتهوون، فلیکس مندلسون و فریدریک شوپن علاقه داشتند. کلارا در هر فرصتی با اجراهای استادانه و ظریف یادآوری می‌کرد که همسر او نیز آهنگسازی بزرگ است.در سال ۱۸۵۰ شومان در چهل سالگی همسر و فرزندان خود را به دوسلدورف آورد و مدیریت ارکستر این شهر را به عهده گرفت. در نخستین آثار این دوره شور و نشاط او از موفقیت هنری در محیط تازه، شادابی از طبیعت سرشار حوزه‌ راین نمایان است و گواه آن سمفونی سوم اوست: سمفونی راینی.اما دوران شادمانی شومان در کرانه‌ راین زودگذر بود. او به زودی به بحران روحی سنگینی دچار شد که انگیزه‌ واقعی آن تا امروز ناشناخته مانده است. در تمام اوقات با اندوه و افسردگی دست به گریبان بود. با وجود این بخشی از مهم‌ترین کارهای شومان در این مرحله پایانی شکل گرفته است: کنسرتوی ویولونسل، کنسرتوی ویولون، قطعه مس و قطعه عزای رکوئیم.کلارا که هشت فرزند برای روبرت شومان به دنیا آورده بود، با پیکری ظریف و روحیه‌ای حساس، از قدرت روحی بالایی برخوردار بود، به گونه‌ای که توانست هم خانواده پرجمعیت را اداره کند و هم قریحه و استعداد هنری خود را پرورش دهد.نشانه‌های پریشانی و جنون هرچه بیشتر در شومان آشکار می‌شد. یک بار به قصد خودکشی خود را به راین انداخت. او را از غرق شدن در رودخانه نجات دادند، اما جنون او درمانی نداشت. شومان دو سال آخر زندگی را در آسایشگاهی در بن گذراند.روبرت شومان که در ۸ ژوئن ۱۸۱۰ به دنیا آمده بود، در ۲۹ ژوئیه ۱۸۵۶ در شهر بن درگذشت.

 

 
+ نوشته شده در یک شنبه 6 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,کلارا و روبرت شومان,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 17:50 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

هیتلر و اوا براون

آدلف هیتلر پیشوای آلمان در طول دوران حیات خود با خانمی بنام اوا براون رابطه عاطفی داشت که اتفاقا در آخرین لحظات عمرش یا به عبارت بهتر در آخرین شب زندگی اش با ایشون ازدواج کرد .هیتلر و اوا براون سال ها قبل از ازدواجشون در جریان مبارزات سیاسی هیتلر با هم در یک عکاسی آشنا شدند و آتش عشق خانم براون در قلب هیتلر اولین بار جرقه زد . هیتلر اصولا علاقه ای به مشغول شدن با کارهای غیر دولتی نداشت و هر قدمی که بر میداشت برای رسیدن به هدفی بود که برای خودش مشخص کرده بود و این هدف چیزی جز سعادت ملت آلمان نبود . هر کتابی که مطالعه می کرد و یا هر رفتاری متاثر از همین طرز فکر بود . وقتی خودش رو ازاستفاده از مشروبات الکلی یا دخانیات منع می کرد ، هدفی جز الگوسازی برای ایجاد جامعه ای بهتر نداشت . وقتی کتابی رو مطالعه می کرد هدفی جز یادگرفتن چیزی برای بهتر کردن شرایط ملت نداشت و حتی زمانی که آهنگی گوش می کرد ، شنیدن آهنگ رو آرام بخش و متضمن رسیدگی بهتر به امورات محوله می دونست . اما اوا براون نقطه استثنای این مکتب فکری بود .شاید بتوان گفت که اوا تنها نقطه ای از زندگی هیتلر بود که حقیقتا می توان در آن حس خواسته های شخصی این مرد را درک کرد . خانم براون نقطه اتکایی بود برای احساسات یک مرد که سالهای طولانی به عشق یک هدف والا مجالی برای بروز نیافته بود . و امشب قصد داریم تا قدم با کمک برگ های خاک خورده تاریخ ، نگاهی به این رابطه عاشقانه بیندازیم .


۳۱ اکتبر ۱۹۴۱

دختر کوچک

خودداری از ملاقات تو و جدایی به پایان رسید ، من به ملاحتها و جذبه های جدید تو کشانده شده ام و اکنون احساس می کنم که احتیاج زیادی به اظهار این حقایق داری .تو نزدیک تین و بهترین دوست من هستی و هیچ کس هرگز نتوانسته آنهمه شوق و نشاط و سرمستی و صفای قلبی که وجود تو به من می بخشد ، به من اعطا کند .هیچ چیز در این جهان نمی تواند چون عشق سوزان تو در من ایجاد فعالیت و هیجان نماید .

آدلف


۵ مه ۱۹۴۳

عشق من

از ملاقاتی که دیروز با من کردی از تو سپاسگذارم ، حالا می خواهم برای تو انعکاس آنچه را که دیروز گفتی و همان در قلبم خاطرات فناناپذیر و عمیقی بوجود آورد ، تشریح کنم . آنچه که در نظر تو یک امر طبیعی و عادی میرسد ، برای من تعهد و مسئولیت عظیم و نا محدود ایجاد می کند .من این مسئولیت را با آغوش باز می پذیرم و تو امشب آثار و نشانه های تصمیم مربوط بدان را خواهی دید .تو حالا بیش از همه وقت مشمول ای مسئولیت ها خواهی بود …فراموش نکن که همان ، در حقیقت برای تو نیز تکالیف مهم و حساسی که هرگز یک زن دیگر در اروپا نتوانسته است افتخار دارا بودن آنرا داشته باشد بوجود می آورد.آیا تو میخواهی بلا انقطاع و همه وقت تصویر من در ذهنت بطور جاودانی با قی بماند ؟!

آدلف


عشق من

تو میخواهی پاسخ نامه هایی که برای من ارسال داشته ای و بیش و کم اوقات روز مرا به خود مشغول داشته است دریافت داری !آنقدر با بی قراری ها و ناشکیبایی های خود مرا تهدید نکن !نوشته بودی که بیش از این برایت نخواهم نوشت ؟ من میدانم که این خود برای تو یک نوع ضرورتی است که مرا در آلام و غم ها و اضطرابهای خودت شریک گردانی . ضمنا باید بدانی که این خود برای من یک نوع احتیاجی است که آنها را باز شناسم .ولی یک چیز غیر ممکن است و آنهم شرکت تو در غم و اندوه و الام من است و تنها من آنچه را که متعلق به توست با خودم تقسیم خواهم کرد . من فقط درباره تو فکر نمی کنم ، بلکه بیشتر به ملت آلمان و آینده او می اندیشم . برای من پاکدامنی و فضیلت هرچند که در جهان یافت نشود همیشه دارای قیمت و ارزش خواهد بود . هر وقت که نزد تو هستم اراده خود را برای آنکه بتوانم چند لحظه فراموشت کنم مورد آزمایش قرار می دهم . اما هنگامیکه از تو دور هستم ، هیچگاه نمی توانم وظیفه ام را فراموش کنم ، هرچند که سرزمین و خاک در زیر پاهایت بلرزه درآمده باشد . من نقص و عیبی در این نمی بینم که تو برای من افکار و احساسات خود را با همان لحنی کودکانه ات بنویسی !اما باید تکرار کنم که نباید برای دریافت نکردن نامه من که حاوی پاسخ هایی درباره توست اصرار و پافشاری زیادی بنمایی .تو از من سوال می کنی که هرگاه در سرزمین های مطلوب دیگری بروم آیا مشیت ها و تقدیرهای الهی مرا ناگزیر به دنبال کردن وظایف تاریخی ام خواهند کرد ؟آری ؛ من بخاطر همین وظایف زندگی می کنم و همین برای من کافی خواهد بود ، زیرا من جز یک یک ایده و فکر بزرگ و عالی نیستم .

آدلف


دختر کوچک

من دوست دارم که تو فردا با من با هواپیما گردش کنی تا ایده ها و افکار خارق العاده ای به قلبم الهام شوند . گاهی هنگام شب یک اضطراب و نگرانی مرموزی بمن دست می دهد و روحم را تحت فشار قرار می دهد . بیا و قبل از هرچیز پیش من بیا !

آدلف


همانطور که مشاهده می کنید ، هیتلر حتی در این خصوصی ترین و شخصی ترین بخش زندگی خود هم درگیر رسیدن به هدفی بوده که لحظه لحظه عمرش را برای دستیابی به آن صرف نمود . هدفی که حتی در نگارش نامه های عاشقانه اش هم از آن سخن می گوید و خود را تماما در ایده ای ناب و هدفی والا مجسم کرده و برای یگانه عشق زندگانی اش ، هوای رسیدن به مقصود وصال را در گذر از جاده سرافرازی ملت آلمان تعریف می کند .

+ نوشته شده در جمعه 4 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,هیتلر و اوا براون,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 14:5 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 ابلار و هلوئیز

سرگذشت هلوئیز و آبلار داستان عشق و عاشقی شگرف و والایی است که واقعیت و حقیقت دارد و روز و روزگاری که عشق را به جد می گرفتند رخ داده است.در سرگذشت اسطوره ای این جفت نامدار،آندو برابر نیستند و در واقع هلوئیز است که بیش از آبلار سیمایی افسانه ای یافته است.پیر آبلار پسر برانژه که مردی ادب دوست بود در سال ۱۰۷۹ در شهر نانت فرانسه زاده شد.وی بعد از گذراندن تحصیلات مقدماتی در ۲۰ سالگی برای ادامه ی تحصیل رهسپار پاریس شد که در آن زمان شهر کوچکی بود.آبلار در آنجا به آموختن علوم و دانش های مختلف مشغول شد و چندی بعد سرآمد همه ی دانشجویان و حتی استادانش شد.او مهارت شگرفی در مباحث فلسفی داشت.چندی بعد آبلار در پی اختلاف با استادانش به تاسیس مدرسه و تعلیم اقدام کرد و در چند شهر مدارس خود را تاسیس کرد.اما به سبب کار زیاد وخستگی ناگهان افسرده شد و برای استراحت و فرار از کار به خانه ی پدریش بازگشت.او در شهر خود تدریس را شروع کرد و همچنان استادان خود را نقض می کرد و بدانها تهمت می بست.تا سر انجام توانست کرسی تدریس استاد را در پاریس به دست بیاورد.آبلار در زندگی نامه اش که از زبان خود اوست با غرور و تکبر و فخر فروشی سخن می گوید و ما بارها در طول حیات این فیلسوف پر آوازه به این خصلت ناپسند او که در آخر هم موجب سرنگونیش شد بر می خوریم.پیر به تحصیل علوم قدسی یعنی الهیات پرداخت زیرا رقیبش گیوم که یکی از استادانش بود د تدریس آن علم شهرت داشت.و آبلار نمی خواست از او عقب بماند.وی به پاریس رفت و در مدارس نتردام به تدریس دیالکتیک و الهیات پرداخت و نزد دانشجویان بسیار شهرت یافت.حتی شاه فرانسه پسرش لویی هفتم را به مدرسه ی نتردام فرستاد.آبلار با تدریس و گرفتن حق الزحمه بسیار ثروتمند شد و زندگی مرفهی به دست آورد.در آن سالها دختر جوانی به نام هلوئیز در پاریس می زیست که درس خوانده و بسیار دانا بود و بر چند زبان مسلط بود و در عین حال از زیبایی خاصی بهره مند بود.آوازه ی هلوئیز در همه جا پیچیده بود و پیر هم بعد ها هنگامی که خود از مشایخ کلیسا شد او را ستود و او را تحسین کرد.هلوئیز با موفقیت تحصیلات مقدماتی را گذراند و همان درس هایی را خواند که آبلار نیز آموخته بود.هلوئیز برای ادامه ی تحصیل نزد دایی اش رفت و در خانه اش واقع در دیر نتردام اقامت گزید.فولبر-دایی هلوئیز-همه ی امکانات تحصیل را برای وی فراهم کرد و در این راه هیچ مضایقه نکرد.آبلار هلوئیز را بار ها در رفت و آمد هایش و در مراسم مختلف دیده بود.بی گمان حضور دختری جوان و خوش سیما در صومعه ی نتردام پاریس برای تحصیل در جمع دانشجویان پسر امری عادی نبود و این امر نادر به انگشت نما شدن هلوئیز در نتردام کمک کرد.که بعد ها آبلار در وصف او گفت:”همه چیز برای آنکه عشق برانگیزد داشت.هلوئیز آنقدر که می بایست زیبا بود و به سبب فرهیختگی بسیار زنی استثنایی به شمار می رفت.علم به معارف ادبی که نزد هم جنسانش سخت نادر است به هلوئیز جاذبه ای مقاومت ناپذیر می بخشید و به همین سبب آوازه ی شهرتش در سراسر فرانسه پیچیده بود.”من او را اینچنین آراسته به همه ی پیرایه هایی می دیدم که عشاق را به خود می کشند. ”گفتنی است که بررسی استخوان های هلوئیز زیبایی جسمانی اش را ثابت کرده است.تردیدی نیست که هلوئیز مظهر آرمان زیبایی زنانه در عصر خود بوده است.در حقیقت آبلارِ فیلسوف که
 
روزگاری دراز فقط به کار درس و بحث سرگرم بود ناگهان بیداری هوس های نفس را حس کرد،چنانکه در همان نامه به دوست،اقرار می آورد که یکباره دید آتش عشق و شهوت در نهادش زبانه می کشد:” من که همواره در کمال عفت زیسته بودم و آمیزش با زنان پرهیز داشتم ناگهان عنان نفس را از دست دادم و میل شهوت رانی و کام جویی در من بیدار شد و هرچه در طریق فلسفه و الهیات پیش می رفتم به سبب این ناپاکی در زندگی از راه فلسفه و قدیسیدن دور می شدم و در آتش تب غریزه و هرزگی می سوختم.”آبلار درباره ی هلوئیز می گوید:”آرسته به همه ی دلفریبی ها”…آبلار به هلوئیز می گفت:”اگر از هم دورباشیم می توانیم با مکاتبه به هم نزدیک شویم.”و این بی گمان مزیتی بزرگ برای روشنفکری چون آبلار به شمار می رفت!در این هنگام بخت یار شد و و آبلار از طریق دوستانی با دایی هلوئیز آشنایی یافت و دوستان به فولبر قبولاندند که در ازا وجهی آبلار را در خانه اش که همجوار مدرسه ی آبلار بود پذیرا شود.فولبر پول دوست و غیرتمند در رابطه با آموزش هلوئیز بود و آبلار هر دوی خواسته های او را اجابت کرد!آبلار می گوید:”فولبر مرا سرپرست هلوئیز کرد و خواست که در همه ی اوقات فراغتم چه در روز و چه در شب به تربیت و تعلیمش بپردازم و وقتی می بینم که در اشتباه است از تنبیهش نهراسم.”آبلار نیز آرزویی جز این نداشت که با هلوئیز خلوت کند تا بتواند به سادگی و آسانی دل دختر جوان را به دست بیاورد و فروگیردش.بی گمان هلوئیز زود دل از دست داد و پای مقاومتش نماند و در دام عشق آبلار افتاد و این هیچ شگفت نیست.چون هلوئیز ۱۷-۱۸ سال بیش نداشت و آبلار بلند آوازه و خوش سیما بود و آن دو در یک خانه کنار هم می زیستند و هلوئیز شاگرد آبلار بود که ارسطوی زمانه لقب داشت!بنابراین طبیعی است که هلوئیز بر آبلار شیفته شده باشد .این عشق که در نخستین دیدار می شکفد عشقی توفنده و بنیان کن است که تا واپسین دم حیات هلوئیز همچنان فروزان می ماند.احساسات و عواطف آندو همانند و برابر نیست.یکی نیرنگ باز و پر مکر است و دیگری ساده و پاکدل و لبریز از صفا و صداقت و اخلاص.هلوئیز تا پایان عمر عاشق بی قرار می ماند وعشقش ایثارگرانه است و سرشار از فداکاری و جان نثاری.اما آبلار در کار عشق و عاشقی راهی دراز و پر پیچ و خم می پیماید و در این سیر و سلوک عشقش تکامل می یابد و از فریفتکاری و دلبری به سرسپردگی و دلدادگی بدل می شود.آبلار در زندگی نامه اش می نویسد که هردو غرق در عیش و عشرت بودیم و با دل و جان در هم می آویختیم و به بهانه ی درس نرد عشق می باختیم و حتی او گاه برای اغفال و رفع بدگمانی هلوئیز را میزد تا دیگران چنین بپندارند که استاد بر شاگردش سخت می گیرد.”این ضربات برای ما شیرین تر از هر مرحم آرامبخشی بود.”این عشق سوزان در مکاتبات آن دو و در ترانه های عاشقانه ی زیبایی که آبلار برای هلوئیز سروده و آهنگشان را نیز خود ساخته و این غزلیات آهنگدار نام آن ها را در سراسر اروپا در دهان ها انداخته است،به خوبی انعکاس یافته است.این ترانه های عاشقانه که بسیار مشهور شد و نام هلوئیز را بلند آوازه کرد حس حسادت زنان را در حق وی برانگیخت.متاسفانه این ترانه ها امروزه از دست رفته اند .به استثنای چند ترانه ی شکوه آمیز آبلار در شرح درد فراق و هجران و مدیحه های مذهبی و عبادیش.آبلار خود از بی رونقی مجالس درس و بحث خوشنود نبود.اما عشق مجال نمی داد که به کار مدرسه بپردازد.
 
شاگردان نیز متوجه تغییر حال و روز استاد شده بودند و می دانستند علت چیست و افسوس می خوردند.در واقع آبلار با شناخت هلوئیز و تجربه ی عشق دریافته بود که چیزی نیرومند تر ازمنطق و عقل هست که دین وایمان را به باد فنا می دهد و بر فنون و فضایل می چربد.سر انجام سخن چینان خبر دو عاشق را به گوش فولبر رساندند.او به خاطر اعتمادی که هم به آبلار و هم به هلوئیز داشت در ابتدا باور نکرد.تا آنکه عشاق پس از چند ما ه عیش و عشرت رسوا شدند بدینگونه که فولبر هلوئیز و ابلار را در حال بوسیدن غافلگیر کرد و ناگفتته پیداست که بر او چه گذشت.فولبر آبلار را از خانه بیرون راند و آبلار که برای اولین بار بود که در این دوران درد جدایی و فراق را می چشید…درد عشقی کشید که مپرس.به بیان خود او:”با جدایی تن ها قلب هایمان به هم نزدیکتر شد و عشقمان به سبب ناکامی افزون تر گردید.”حقیقت این است که آبلار برای عیاشی به خانه ی فولبر رفت.ولی عاشق دلخسته از آنجا بیرون آمد.در این هنگام که این دو عاشق به رسوایی رسیده اند و دیگر همه می دانند که چه پیش آمده است،هلوئیز در می یابد که آبستن شده است و بارداری اش را با شوق و شادمانی به گوش آبلار می رساند و از او می پرسد که چه باید کرد؟به بهانه ی رهانیدن هلوئیز از جور و برای پنهان داشتن آبستنی او،آبلار با استفاده از غیبت موقت فولبر شبی دزدانه پیش هلوئیز رفت و او را در جامه ی زنان راهبه برای آنکه ناشناس سفر کند به برتانی نزد خواهر خویش فرستاد و هلوئیز آنجا ماند تا زمان وضع حمل فرارسید و هلوئیز پسری زایید و بر او نام شگفت “پیر اسطرلاب” نهادند.در این میان فولبر که از فرار هلوئیز سخت رنجیده بود و به خشم آمده بود در اندیشه ی انتقام جویی بود.سر انجام آبلار پس از تولد فرزند بر آن می شود که نزد فولبر رفته و عذر تقصیر های گذشته بخواهد و قول دهد که همه ی بی حرمتی ها و خیانت های پیشین را جبران خواهد کرد.و پیش او رفت و با همه ی غروری که در او بود با مشاهده ی درد و رنج پیرمرد در هم شکست.ابلار سر انجام با زبانی چرب و آرام فولبر را رام خود کرد و پذیرفت که با هلوئیز ازدواج کند،به شرطی که ازدواجشان پنهان ماند تا چنانکه خود می گفته است:”به شهرتم زیان نرسد.”آنگاه آبلار نزد معشوقه اش رفت تا او را بیاورد و با او ازدواج کند.و گفتنی است که هر دو کودک را در برتانی رها کردند و به پاریس آمدند و در واقع هلوئیز میان کودک و آبلار،آبلار را برگزید.چیزی که آبلار تصورش را هم نمی توانست بکند رد شدن پیشنهاد ازدواجش توسط هلوئیز بود.شخصیت هلوئیز در این لحظه بی نقاب می گردد.تا کنون دو مرد پیش خود برایش تصمیم گرفته اند و سرنوشتش را تعیین کرده اند و بی گمان هر دو می پنداشتند که تصمیمشان همواره مورد تایید هلوئیز خواهد بود.مگر تا آن زمان هلوئیز همیشه به میل آبلار عمل نکرده بود؟با او آرمیده بود و از خانه ی دایی خود گریخته بود و در خانه ی پدری آبلار پناه گرفته بود.اما اینک هلوئیز در گرمای این عشق سوزان پخته شده بود.او می خواهد بر سرنوشتی که دیگران برایش رقم زده اند غلبه کند و می گوید که ازدواج نمی خواهد.چه علنی و چه پنهانی.برای بازداشتن از ازدواج دو دلیل می آورد.”یکی خطری که پس از ازدواج از جانب فولبر تهدیدم می کرد و من آن را به جان می خریدم و دیگری بی آبرویی ای که به زودی به سبب زناشویی نصیبم میشد.سوگند می خورد که هیچ سازشو توافقی دایی اش را آرام نخواهد کرد و من بعد ها دانستم که راست می گوید” هلوئیز به آبلار می گوید:”آیا تو که روشنفکر و کشیشی می خواهی شهوات شرم آور را از مقام و منصب مقدست برتر دانی؟”عالم از زناشویی منع نشده است اما ازدواجش باید پاک باشد.هلوئیز می خواهد با برهان ناسازگاری معنوی ازدواج باتفکر و اشتغال به فلسفه و تدریس و تالیف هلوئیز را از ازدواج باز دارد.در این هنگام آبلار ۴۰ ساله بود و هلوئیز تقریبا ۱۸ سال داشت.اما سرانجام هلوئیز ازدواج را پذیرفت و آن ها به عقد هم
 
در آمدند هر یک پنهانی به سویی رفت و آندو دیگر هم را ندیدند مگر در لحظاتی نادر و کوتاه تا ازدواج حتی الامکان پوشیده ماند.فولبر علی رغم قراری که گذاشته شده بود خبر ازدواج را فاش کرد.اما هلوئیز که به قولش پایبند بود ازدواج با آبلار را منکر می شد و این باعث خشم فولبر و آزار رساندن وی به هلوئیز می شد.هلوئیز اول برای حفظ آبروی خود و بعد برای مصون داشتن هلوئیز از آزارهای فولبر او را به صومعه منتقل کرد.همان صومعه ای که هلوئیز در کودکی در آنجا درس خوانده بود.از او خواست که همانند زنان راهبه رفتار کند ولی راهبه نشود.فولبر و دوستانش با شنیدن این خبر در صداقت آبلار شک کردند و فکر کردند که آبلار این چنین می خواسته هلوئیز را از سر راه خود بردارد.این است که به فکر انتقام افتادند .آبلار ظاهرا برای پنهان داشتن ازدواجش ولی در واقع به نیت اثبات نادرست بودن این خبر هلوئیز را وادار کرد که جامه ی زنان راهبه را به تن کند و تنها او بود که از این فداکاری و رضامندی هلوئیز از سر ناچاری سود می برد.عشق و دلدادگی آبلار به راستی شگفت بود.چون آنچنانکه می نویسد گاه پنهانی به ملاقات هلوئیز در صومعه می رفت و در گوشه ای دور از چشم دیگران با وی در می آمیخت.پس جامه ای که هلوئیز به تن کرده بود جامه ی راهبگان نبود و مانع آرمیدن آبلار با وی نمی شد.بلکه فقط آزادی در زندگی را از هلوئیز سلب می کرد.فیلسوف تنها در بند نام و شهرت خود بود!اما ناگهان فاجعه روی داد.بدینگونه که خویشان و دوستان فولبر لبریز از نفرت و خشم با قرار قبلی،شبی که آبلار در خانه اش در اتاقی دور افتاده آرمیده بود،با همدستی خدمتکار خائنی که با رشوه یاری اش را خریدند،بر سر آبلارِ خفته می ریزند و اخته اش می کنند.یعنی اندامی را که با آن گناه کرده بود از او می گیرند و می گریزند.مردانگی اش را می گیرند.این چنین آبلار که بیش از هر چیز در بند نام و شهرت خود بود ناگهان به فجیع ترین نحو رسوا شد.صبح همسایه ها و همه ی مردم شهر در اطراف خانه ی آبلار گرد آمدند.چون خبر نه تنها به سرعت در شهر پیچیده بود بلکه به زودی در اقطار جهان متمدن آن روز در شهر های عمده ی سراسر غرب همه دانستند که آبلار را به ننگین ترین شیوه مجازات کرده اند.آبلار که می خواست از راه دانایی و فلسفه و حکمت و هوش و خرد شهره ی آفاق شود،یک شبه به سبب مُثله شدن دردناکش به شهرت عالمگیر رسید.همه ی آنان که این خبر شگفت انگیز را شنیدند،تحسینشان در حق آبلار با ترحم و دلسوزی در آمیخت.آبلارِ خواجه
 
خبری مضحک و دردآور بود.آبلار خود می نویسد که جریحه دار شدن غرورش بیش از درد جسمانی رنجش می داد.آبلار می پذیرد که مکافاتش عادلانه بوده است و به اراده و مشیت حق که می خواسته مجازاتش کند گردن می نهد.و گفتنی است که در سراسر عمر همین اعتقاد را داشت و بارها اقرار کرد که اندام گناهکار عقوبت شد و با درد،جزای لذت های خائنانه و نامشروعش را دید.آبلار با این رضامندی به داده ی حق عاقبت تسلی یافت!آنچه پس از این حادثه ی دردناک بر آبلار تا پایان عمر سوزناکش گذشت،همچنان غم انگیز و آکنده از رنج و تلخکامی و سرگردانی و پریشانی است.در زندگی نامه اش می گوید پس از این سانحه ی ناگوار”ما هر دو هم زمان به کسوت روحانیون تارک دنیا در آمدیم.من در دیر سن دنی و او در صومعه ی سابق.و من از فیلسوف دنیوی بودن دست شستم تا فیلسوف الهی شوم.”اما حقیقت جز این است.در واقع آبلار قبل از اینکه به دنیا پشت کند به هلوئیز دستور داد که در صومعه از زندگانی دنیوی کناره گیرد.و بنابراین هلوئیز برای امتثال امر معشوق با غم و اندوه به راهبگی تن درداد.و این سخن آبلار کاملا درست نیست که:”هلوئیز قبلا به دستور من با رضامندی و تسلیم کامل،جامه ی راهبگان پوشیده ،سوگند خورده بود که از دنیا روی برتابد.”پس آبلار بود که چنین عاقبتی برای هلوئیز رقم زد و دیر نشینش کرد و هلوئیز نیز که عاشقی خودنثار بود آن سرنوشت را به ناچار پذیرفت.هلوئیز در آن زمان که جامه ی زنان تارک دنیا را پوشید و سوگند خورد که خود را وقف کلیسا کند ۲۰ سال داشت و بنابراین در عنفوان جوانی و شادابی و نه به خواست خویش،بلکه به اراده ی آبلار از جهان کناره جست.آبلار به تنهایی برای خود و هلوئیز تصمیم گرفت و هیچ نیندیشید که ممکن است هلوئیز نخواهد عمری در حصار دیر به سر برد و از خوشی های زندگی دست بشوید و این نکته ای است که هلوئیز بعد ها آن را با تلخی یادآور می شود و در نامه ای به او می نویسد:”پیوستنمان به جرگه ی اهل دیانت که شما به تنهایی چنین اراده کرده اید.”اتین ژیلسون :”آبلار در مرتبه ی عشق انسانی فروتر از هلوئیز است و همواره همینگونه فروتر خواهد ماند و در مرتبه ی دیگری است که برتر از هلوئیز است.”

 

+ نوشته شده در دو شنبه 31 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,آبلار و هلوئیز,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 13:2 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 ناپلئون و دزیره

برناردین اوژنی دزیره کلاری ملقب به دزیدریا، ملکه سوئد و نروژ دختر آقای فرانسیس کلاری تاجر ابریشم و اهل مارسی بود که در هشتم نوامبر سال ۱۷۷۷ میلادی در مارسی فرانسه چشم به جهان گشود.دزیره کلاری در سال ۱۷۹۴ با ناپلئون بناپارت نامزد شد هر دو یکدیگر را دوست داشتند اما دو سال بعد ناپلئون نامزدی خود را با دزیره به هم زد و در هشتم مارس ۱۷۹۶ با ژوزفین دوبوهارنه ازدواج کرد.ناپلئون خیانت کرد و قلب دختر بیچاره را شکست.دل شکسته ژوزفین دوبوهارنه زنی بیوه ولی دارای موقعیت اجتماعی بالایی در آن زمان بود.ناپلئون عشق را قربانی مقام و موقعیت اجتماعی کرد.هنگامی که دزیره از این موضوع اطلاع یافت به ناپلئون نوشت که: «تو زندگی مرا به سوی بدبختی سوق دادی و من هنوز ناتوان از فراموش کردن توام.» اما دزیره چندی بعد با ژنرال ژان باتیست برنادوت ازدواج کرد.ژنرال برنادوت فردی بود مدیر با تجربه و کار آزموده. او جنگ های پیروزمندانه و افتخار آمیزی انجام داد و به خاطر خوشنامی خود از طرف مجلس ملی سوئد به ولایتعهدی آن کشور برگزیده شد و سپس در سال ۱۸۱۰ رسما پادشاه آن کشور گردید.دزیره در سال ۱۸۲۹ تاج گذاری کرد و ملکهکشور سوئد شد.او شوهرش را در سال ۱۸۴۴ از دست داد و بیوه شد و پسرش اسکار جانشین پدر شد.دزیره بعد از فوت شوهرش چند باز سعی کرد از مقام خود استعفا دهد تا به نزد خانواده خود که سالها بود در ایالت لوئیزیانای آمریکا می زیستند برود اما ملت سوئد اجازه این کار را به او ندادند.سرانجام او یک سال پس از مرگ تنها فرزندش اسکار که بعد از پدرش به عنوان اسکار اول برتخت نشسته بود در سال ۱۸۶۰ در سن ۸۳ سالگی بعد از بازدید از اپرا در قصر استکهلم زندگی را بدرود گفت و پیکرش را در کنار مزار همسرش در کلیسای لوتران به خاک سپردند.ناپلئون بناپارت تا پایان عمر عشق دزیره را در سینه نگاه داشت.

 

 
+ نوشته شده در جمعه 28 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,ناپلئون و دزیره,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 15:12 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 مادام پمپادور و لویی شانزدهم

لویی پانزدهم(۱۷۱۰-۱۷۷۴)او یکی از پادشاهان خاندان بوربون فرانسه بود که در کودکی به سلطنت رسید و برای همین دوک اورلئان را برای نیابت سلطنت او برگزیدند و سپس کاردینال فلوری که معشوقه های زیادی داشت نیابت را بر غهده گرفت که البته هیچ یک از آن ها انسان با صلاحیتی نبودند و اموال خزانه کشوری را صرف هزینه زندگی تجملی و مهمانی های باشکوه ومعشوقه هایشان می کردند ملت فرانسه در زمان نایبان سلطنت لویی پانزدهم صدمات زیادی خورد.پس از به سلطنت رسیدن لویی پانزدهم وضعیت نه تنها بهتر نشد بلکه بد تر هم شد چرا که کشور به دست معشوقه های او(مارکیز پمپادور و کنتس دو باری )افتاد.لویی پانزدهم با شاهزاده خانم ماریا ی لهستانی ازدواج کرد و از وی صاحب ۱۰ فرزند گردید که سه فرزند نخست آنان دختر بود،فرزند چهارم آنان شاهزاده لویس (دوفین)بود که به مقام ولیعهدی رسید که دو ازدواج کرد همسر اول وی ماریا ترزا ی اسپانیا بود که به خاطر ناتوانی در به دنیا آوردن فرزند برای خاندان سلطنتی طلاق داده شد و همسر دوم وی ماریا ژوزفا ی ساکسون بود که از وی صاحب ۵ فرزند گردید که یکی از آن دو لویی شانزدهم و دیگری لویی هجدهم و سه فرزند دیگر بود.اما شاهزاده دوفین پس از چند سالبه دلیل مبتلا شدن به بیماری آبله فوت کرد و به تخت سلطنت نرسید.فرزند پنجم لویی پانزدهم شاهزاده فیلیپ بود که در سه سلگی در گذشت.فرزند ششم لویی پانزدهم ،شاهزاده خانم ماریا آدلاید بود.و سه فرزند بعدی لویی پانزدهم هر سه دختر بودند که به ترتیب نام آن ها را ذکر می کنم:شاهزاده خانم ویکتوریا،شاهزاده خانم سوفیا و شاهزاده خانم ترزا.آخرین فرزند وی نیز شاهزاده خانم لوییسا بود که پنجاه سال عمر کرد.بدین ترتیب لویی تنها دو پسر داشت که یکی از آن دو را در سه سالگی و دیگری در سی و شش سالگی در گذشت و پس از او پسرش لویی شانزدهم به سلطنت رسید که البته فرزند دیگر شاهزاده دوفین لویی هجدهم بود که پس از امپراطور ناپلئون اول به سلطنت رسید.لویی از مطالعه نوشته ها و گزارشات وزرا نفرت داشت برای همین وزرا گزارشات خود را به صورت شفاهی یه شاه تقدیم می کردند لویی نیز گاهی مطالعه ی گزارشات و درخواست های اعضای هیئت دولت را به معشوقه های خود می سپرد و
 
واضح است که معشوقه های شاه وضعیت را مطابق میل خود می چرخاندند.لویی به لویی محبوب شهرت داشت که در میان عامه مردم این سخن از اعتبار لازم برخوردار نبود هر چند که لویی واقعا فردی خونگرم و صمیمی بود اما این خونگرمی او که برای اشراف بود باعث می شد تا از وی سو استفاده نمایند در نتیجه این سو استفاده ها که اغلب مالی و سیاسی بود به ضرر ملت فرانسه تمام می شد،برای همین لویی در میان عامه مردم محبوبیتی نداشت.لویی پس از رسیدن به سلطنت درگیری های سیاسی زیادی داشت به خصوص این که وضعیت سیاسی فرانسه در زمان نیابت سلطنت کاردینال فلوری بسیار بد شده بود و فرانسه که در زمان لویی چهاردهم یکی از قدرتمند ترین ملل اروپا بود ،به یکی از ملل عادی اروپا تبدیل شده بود که دچار مشکلات سیاسی با پروس و بریتانیا شده بود.همین اتفاقات را می توان یکی دیگر از علل کاهش محبوبیت لویی پانزدهم در میان عامه مردم و اصلاح طلبان فرانسه،دانست.لویی در نخست مردی وفادار به همسر خود بود اما به دلیل خستگی ملکه ماریا پس از به دنیا آوردن ده فرزند و افسردگی وی به دلیل از دست دادن چند کودکش ،از او دور شد.البته نمی توان ملکه ماریا را کاملا مقصر این مسئله دانست چرا که لویی در هر صورت باید تنها نسبت به همسر خود علاقه می ورزید.معشوقه معروف نخست لویی مارکیز پمپادور بود البته او دختر میرآخور دربار بود که شاه او را به طور اتفاقی در کاخ دید وپسندید .رفته رفته به او اعتماد پیدا کرد ولقب مارکیز را به او عطا کرد مارکیز برای شاه همیشه تازگی داشت چرا که می دانست شاه را چگونه شاد کند.به دستور مارکیز کاخ شکار به عنوان مکانی برای نگهداری دختران زیبا که به عنوان معشوقه شاه می رسیدند ،باز گشایی شد.مارکیز صدمات جبران ناپذیری را برای منافع شخصی خود با اعمال نفوذ بر شاه به فرانسه وارد اورد و با یک بیماری ریه ای فوت کرد اما پس از او مادام دوباری معشوقه کنت دوباری وارد دربار شد و با زیبایی خود وراهنمایی های کنت دوباری دل شاه را به دست اورد.او نیز صدمات جبران ناپذیری از جمله عزل صدر اعظم لایق وقت بر فرانسه وارد اورد او هنگامی که شاه مبتلا به آبله شده بود خود پرستاری او را بر عهده گرفت تا هنگامی که شاه جان سپرد ضربه هایی که او بر فرانسه وارد ۀآورد بسیار کمتر از مارکیز بود.او پس از مرگ شاه به دستور لویی شانزدهم(که مشوق او ماری انتوانت بود)او را دو سال به صومعه زنان تبعید کرد سپس کنتس پس از اتمام تبعیدش زندگی خود را تا هنگام جدا شدن سر از پیکرش با گیوتین(در انقلاب فرانسه)در خانه ای در حومه پاریس ادامه داد.

 

+ نوشته شده در سه شنبه 25 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,مادام پمپادور و لویی شانزدهم,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 15:28 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 سلیم و میترا

از نظامی گنجوی و شاهنامه فردوسی و امیر خسرو دهلوی و خواجوی کرمانی

سلیم جواهری که با همسرش زندگی می‌کند، پدر خویش را از دست می‌دهد و به بیچارگی می‌افتد. به ناچار از نزد همسر و خانه مهاجرت کرده و ابتدا به حج می‌رود. سپس به دست رومیان اسیر می‌شود. پس از مدت‌ها سرگردانی در جزیره گاو دریایی، جزیره بوزینه‌ها و جزیره دوالپایان به سرزمین پریان می‌رسد. از غار دیو آدمخوار جان به سلامت در می‌برد و به دیار خود بازمی‌گردد؛ ولی حجاج یوسف او را به زندان می‌افکند.حجاج یوسف سلیم را وادار می‌کند تا قصه‌ای بگوید که هم حجاج را بخنداند و هم او را به گریه وادارد. چرا که درمان بیماری حجاج در گرو شنیدن چنین قصه‌ای است. اگر سلیم نتواند چنین قصه‌ای بگوید ناگزیر اعدام می‌شود.


مطالب ادبی

 سامسون و دليله (از داستان‌هاي تورات و ادبيات عبري است)

دليله که زن بسيار زيبا و خوش اندامي است عاشق سامسون که او نيز مردي قوي هيکل بوده و قدرت فوق العاده اي داشته است ولي بنا به دلايلي قدرت او رد گيسوانش(موهايش ) بوده است و دليله انها را کوتاه مي کند تا صاحب معشوقه اش شود و به دنبال آن سامسون نابينا مي شود و لي سعي مي کند به خواسته هاي دليله تن در ندهد .سامسون پسر مانوح و از قبیله دان، یکی از شخصیت‌های عهد عتیق و داوران بنی‌اسرائیل است که پس از پایان دوره داوران کوچک و مرگ عبدون به داوری رسید. ولادت او در زمان سلطه فلسطینیها بر بنی‌اسرائیل بود. شمشون پیش از ولادت نذیره خداوند بود. او بسیار نیرومند بود اما بدون رضایت پدرش با زنی از اهل تمنه ازدواج کرد. پس از این‌که ایشان به وی خیانت کردند و همسر او را به کس دیگری دادند شمشون در انتقام غلات و باغ‌های زیتون فلسطینی‌ها را به آتش کشید. فلسطینی‌ها به یهودیه حمله کردند تا شمشون را اسیرسازند ولی او با چانه الاغش هزار نفر از ایشان را کشت. بعد از آن شمشون به خانه زن زناکاری در غزه وارد شد و با او درآمیخت. اهالی غزه او را احاطه کرده و در نزدیکی دروازه شهر برای وی کمین گزاردند ولی او در نیمه‌های شهر برخاسته دروازه‌ها و پشت‌بندهای شهر را که نماد قدرت بودند؛ کنده و با خود به قله کوهی در مقابل حبرون برد.پس از آن در دره سورق با زن فاحشه‌ای به نام دلیله درآمیخت و سروران فلسطین از دلیله خواستند که راز قدرت شمشون را پیدا کند، و به او قول دادند که در عوض به وی هزار و صد مثقال نقره بدهند. دلیله بار نخست از شمشون علت نیرومندیش را پرسید؛ و شمشون گفت که اگر او را به هفت شاخه بید تازه خشک‌نشده ببندند، ناتوان خواهد شد. فلسطینیان هفت شاخه بید آوردند، اما شمشون ضعیف نشد و شاخه‌ها شکستند. دلیله بار دوم از شمشون خواست که راز نیرومندی‌اش را بگوید اما او گفت که اگر به ریسمان‌های تازه بسته شوم، مانند دیگر مردم ضعیف می‌شوم.دلیله ریسمان‌های تازه گرفت و شمشون را به آن بست؛ اما شمشون به راحتی همه را باز کرد. دلیله بار سوم از شمشون همان پرسش را کرد؛ اما شمشون پاسخ داد اگر هفت موی سر مرا به تار ببافی، ضعیف خواهد شد؛ دلیله در هنگام خوابیدن هفت موی سر شمشون را به تار و چوب نساج بست، اما پس از بیداری، شمشون آن‌ها را کند. تا این که سرانجام به فریب و حیله، دلیله دریافت که شمشون از رحم مادرش نذر خداست، و اگر موهایش تراشیده شود نیرومندی‌اش از بین می‌رود.دلیله فلسطینی‌ها را به آن‌جا طلبید و فلسطینیان موهای شمشون را بریدند. با شکسته شدن پیمان نذیره، شمشون به اسارت فلسطینیان درآمد؛ آنان او را کور کرده و در غزه زندانی کردند.در روزی که سروران فلسطین برای بزرگداشت خدایشان داجون جمع شده بودند، شمشون نیز به جشن آورده شد. در زمانی که شمشون در زندان بود، موهای او دوباره رشد کرده، قدرتش بازگشته بود. پس دو ستون که سقف معبد بر روی آن ها قرار داشت را با دو دست خود انداخت، سقف معبد بر روی خود و تمام فلسطینیان حاضر در معبد فروریخت و همه با هم کشته شدند.برادران و بستگانش جسد او را از زیر آوار بیرون کشیدند و او را در بین راه صرعه و اشتاعول و در قبر پدرش مانوح به خاک سپردند.
+ نوشته شده در پنج شنبه 20 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,سامسون و دلیله,عاشقانه های جهان,عاشقانه های تورات,ادبیات عبری, ساعت 13:53 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 هير و رانجه (از داستانهاي عاشقانه پاکستان است)

تخت هازارا مکانی دلپذیر در کنار سواحل رود چناب بود.مالک اصلی این مکان 8 فرزند ذکور داشت.او به جوانترین فرزندش رنجه بیش از دیگر فرزندان علاقمند بود، زیرا برادران رنجه از او نفرت داشتند.با مرگ پدر برادران از رنجه دوری گزیدند.او به قلب جنگل های وحشی سفر نمود و وقت گذراند و بعد به کنار رودخانه چناب رسید.در ساحل قایقی را یافت اما قایقران از دخول او ممانعت به عمل آورد.رنجه برای گذراندن وقت با خلوت خود به قدری زیبا به نواختن پرداخت که قایقران مجذوب او شد و اجازه داد وارد قایق شود ولی بزودی خواب بر او غلبه نمود.کمی بعد او با شنیدن صدایی از خواب بیدار شد  و در نهایت شگفتی دوشیزه زیبایی را در کنار خود دید.اوهیر دختر خانواده سیال از شهر جنگ بود. زمانی که او به داخل قایق قدم گذاشت ابتدا از دیدن این بیگانه خشم نمود اما زمانی که از نزدیک بر رنجه نظر انداخت عاشق او شد. او رنجه را با خود به خانه پدر برد و موجباتی فراهم نمود تا پدرش او را به عنوان چوپان به کار بگمارد.او هر روز رنجه را زمانی که گله را به چرا به جنگل می برد می دید.دیدارهای نهانی بزودی اشکار شد و رنجه تبعید گردید و هیرا به عقد ازدواج سعیدا ، که از زمانی که بسیار جوان بود و برای نامزدی با او انتخاب شده بود در آمد.سعیدا به خانواده رانگپور تعلق داشت.هیر از زندگی با همسرش ابدا احساس خشنودی نمی کرد و رنجه را هم به طرز بدی از دست داد.رنجه جنگ را ترک گفت او جامه ای مبدل پوشیده و همانند سائلی به رانگپور رفت.در راه به معلمی هندو برخورد و از او تقاضای کمک نمود.معلم برای او دعا کرد، رنجه به رانگپور آمد و به طریقی موفق شد با هیر تماس برقرار کند.پس از مدتی آن دو موفق به فرار شدند.ولی بزودی تحت تعقیب قرار گرفته ،دستگیر و بازگردانده شدند.پیش از محاکمه آنها رنجه مجددا تبعید شد. بدبختانه بلافاصله پس از این واقعه رانگپور دچار حریق شد.بروز این فاجعه را مردم به فراق جبری میان عشاق نسبت دادند.از رنجه خواسته شد برگردد و هیر تسلیم او شد.اما خانواده هیر آن را بمنزله فضاحت تلقی نمودند.از رنجه خواسته شد به خانه برگشت و مقدمات زناشویی رسمی با همسر را فراهم آورد. در همین اثنا بود که به هیر به درو غ خبر دادند رنجه به قتل رسیده و در همی جا بود که او بر زمین افتاد و از هوش رفت. در این وضع آشامیدنی مسمومی به او خورانده شد و او زندگی را بدرود گفت.پیکی به جانب رنجه گسیل شد تا خبر مرگ هیر را برساند.او آمد و بلادرنگ به جانب آرامگه معشوق شتافت.ضربت تحمل ناپذیر بود و او بر روی گور محبوب افتاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
+ نوشته شده در سه شنبه 18 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,هیر و رانجه,عاشقانه های جهان,عاشقانه های پاکستان, ساعت 15:16 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 پل و ويرژيني

عشاق رمان تاريخي از برناردن دوسن پير فرانسوي است و بر خلاف اکثر داستانهاي عاشقانه که از طبقه مرفه و شاهزادگان و شاهبانوهاست اين داستان در طبقه محروم و فقير جامعه بشري اتفاق ميفتد و عشق و عاشقي را مردمي و عامي جلوه مي دهد- پل و ويرژيني در يک جزيره کوچک زندگي ميکنند و به گونه اي عاشق و دلباخته هم مي شوند و ويرژيني به دعوت عمه ي پير و ثروتمند خود عازم فرانسه مي شود تا خود و خانواده ي خود را بر خلاف نظر پل از فقر و تنگدستي نجات دهد ولي در راه برگشت در دريا غرق مي شود و پل نيز بعد از دو ماه به دليل غم و غصه و فراق ويرژيني او هم تسليم مرگ مي شود. 

 

+ نوشته شده در شنبه 15 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,پل و ویرژینی,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپا, ساعت 15:18 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 نل و دمن (از داستانهاي عاشقانه هندوستان است)

در روزگاری دور در سرزمین هندوستان پادشاهی خردمند و نکته پردازی بی همتا بود به نام نل.که با شکوه و جلال فراوان در قصری زیبا می زیست . او در شناخت انواع اسب مهارت داشت و آنقدر خوب اسب را می شناخت که سن اسب را با توجه به راه رفتنش تشخیص میداد. یا اگر اسبی باردار بود رنگ کره اسبی را که در شکم اسب بود را به دیگران میگفت.پادشاه نل بسیار نیکو منظر بود و جوانی در اوج کامیابی از زندگی داستان سرایان در کاخ برایش از عشق می گفتند از عشق های نافرجام .و این که چگونه دل و دین آدمی بوسیله عشق غارت می گردد.بنابراین او همواره تلاش میکرد که مبادا در این دام اسیر گردد. و شاهی با آن عظمت و شکوه بواسطه عشق خوار گردد.اما با همه مراقبت از دل آنقدر از عشق سرودند و داستان های عاشقانه نقل کردند که نل کم کم احساس کرد غم عشقی نامعلوم بر دلش راه یافته و سخت او را به اندیشه وا داشته و آشفته اش ساخته است. آنچنان که حالش دگرگون شد و درباریان و نزدیکان شاه نگران حال شاه بودند . وزیر که همیشه همراهش بود. واز بقیه به او نزدیک تر بود .پزشکی را خبر کرد تا به دیدن شاه آید.پزشک بعد از معاینه شاه گفت که او شوریده گشته و در طلب معشوقی است باید که او را بیابید و نزد شاه بیاورید.تا درد شاه درمان شود.وزیر نزد شاه آمد و در حالی که بسیار اندوهگین بود از شاه خواست که واقعیت را به او بگوید تا آن کسی را که دل شاه را ربوده را احضار کند. شاه گفت :همین قدر میدانم که دلم اسیر عشقی گشته که معشوق ناپیداست.وزیر شاه را به خویشتن داری و صبر دعوت کرد. و از طرف دیگر به محرمان دربار سفارش کرد که به جستجو بپردازند و معشوق شاه را بیابند. تا این که روزی شخصی خبر آورد که در سرزمین دکن دختر زیبارویی است بنام دمن که دل از همگان ربوده و در شیرین زبانی و دلبری بی نظیر است.وقتی نل چنین وصفی از دمن شنید مشتاق گشت و درباره او پرسید.و تا این که شخص خردمندی به او گفت که دمن دختر شاه دکن است. نل دانست که این اشتیاق درونی عشق دمن است که او را از پای درآورده .و شبها در عالم خیال با یار به نجوا و راز و نیاز می پرداخت . از طرف دیگر دمن نیز احساس شوریدگی میکرد و و بدون اینکه از وجود عاشقی چون نل باخبر باشد بیقرار و آشفته حال بود. تا این به ندیمه خویش راز دل گفت و ندیمه با کنیزان دربار برایش اسپند دود کردند و جادوگران به باطل کردن جادو پرداختند (تصور میکردند کسی شاهزاده دمن را جادو کرده که چنین شوریده گشته)

اما با وجود همه این کارها تغییری در حال دمن بوجود نیامد.سرانجام ندیمه این راز را برای مادر دمن بازگو کرد.و مادر بسیار ناراحت شد و با شاه این راز را در میان گذاشت شاه نیز با وزیر با تدبیر خویش بگفت. و وزیر تنها چاره را در شوهر دادن دختر دانستند.و شاه و همسرش به پند و اندرز دمن پرداختند. اما او در عشق مشتاق تر گشت.نل که همواره در آتش عشق می سوخت و سخت دلتنگ بود برای گردش به باغ رفت در میان گل های باغ می گشت که ناگه دسته بزرگی از پرندگان را دید که وارد باغ شدند. شاه فورأ به غلامان دستور داد تا دامی پهن کنند و پرندگان را اسیر کنند.پرندگان به چابکی از دام رستند. به جز یکی که اسیر شد و غلام پرنده را در قفس انداخت و نزد نل آورد . پرنده به سخن آمد که ای عاشق دلسوخته من نیز مانند تو از جفت خود جدا مانده ام . و درد تو را می فهمم مرا رها کن تا شاید روزی بتوانم کاری برایت انجام دهم . نل خندید و گفت : ای پرنده کوچک تو چه کاری از دستت بر می آید؟ پرنده گفت : شاها من از عشق چیزها می دانم و باخبرم که دلت در گرو عشقی است اکنون تو می توانی نامه ای برای معشوق بنویسی و من این نامه را به معشوق تو می رسانم . نل خوشحال شد و به گوشه ای رفت و نامه ای عاشقانه برای دمن نوشت و آن را به بال پرنده بست.پرنده به پرواز در آمد و دشتها و کوهها را پیمود تا به سرزمین دکن رسید و به کاخ دمن وارد شد او را دید که به گردش در باغ مشغول است . فرود آمد و روبروی دمن بر روی سبزه ها نشست .دمن پرنده را دید به سویش دوید تا پرنده را اسیر کند. پرنده به پرواز در آمد و دمن را بدنبال خود کشاند. آنقدر که از همراهان دور گشت . پرنده فرود آمد و به دمن گفت که مرا اسیر نکن که پیغامی برایت دارم و نامه ای بر بالم بسته شده . دمن مشتاقانه نامه نل را باز کرد. نامه پر از سوز و گداز عاشقانه بود.دمن نیز جواب نامه را نوشت و بر پای پرنده بست. پرنده نامه را به نل رسانید. وقتی شاه دکن از ماجرای نامه نوشتن دخترش آگاه شد وزیر خردمندش را گفت که به فکر یافتن شوهر مناسبی برای شاهزاده باشد . در آن روزگاران در هند چنین رسم بوده که هرگاه دختر شاه قصد ازدواج داشته باشد. جشنی برپا میکنند و هواخواهان و خواستگاران به صف می ایستند .و دختر هر که را پسندید حلقه ای گل بر گردن او می انداخت و او را به همسری خود بر می گزید. شاه دکن تصمیم گرفت روز سعد و خوبی انتخاب کنند.و جشن را برپا کنند.وقتی نوروز فرا رسید و فصل بهار بر شیدایی نل افزود.و تصمیم گرفت بسوی سرزمین دکن حرکت کند.از طرف دیگر روز جشن فرا رسید .و مشتاقان شاهزاده خانم به صف ایستادند. نل نیز در صف ایستاد. از طرف دیگر سه پری که در آرزوی دمن بودند خود را به صورت نل در آوردند و در صف ایستادند. تا این که دمن

زیباروی با صد کرشمه وناز از پس پرده بیرون آمد و از پیش خواستگاران گذشت تا به نل رسید . ناگاه در برابر خود چهار شخص را دید که همه به یک شکل و شمایل بودند. دمن مضطرب شد و از بین آن چهار تن نتوانست نل را تشخیص دهد.دمن نگران و سردرگم ایستاده بود و به فکر فرو رفت ناگهان سخن یکی از برهمنان را بیاد آورد که نشانه های پریان را داده بود . سه نشانه از آنان.یکی این که پری مژه نمیزند. و این که قدم بر خاک نمی گذارد و سوم سایه اش بر زمین نمی افتد.دمن با یاد آوری این نشانه ها به آنان نگاه کرد و نل واقعی را شناخت . و بلافاصله بسوی او آمد و حلقه گل را بر گردن او انداخت.و دمن این گونه همسر خود را برگزید.جشنی برپا شد و نل و دمن با یکدیگر ازدواج کردند.و او در سرزمین خود زندگی را با خوشی و شادمانی سپری کردند.و صاحب پسر و دختری شدند.چون زندگی همواره با انسان سر سازگاری ندارد.و خوشی پایدار نیست. یکی از ارواح خبیث که بسیار پست و فرومایه بود و عاشق دمن و از جمله خواستگاران ناکام بود و خوب می دانست که دمن نل را دوست دارد. آتش حسد در وجودش شعله ور شد و به فکر انتقام گرفتن افتاد. از این رو بر قوای فکری او مسلط شد.پس از آن که عقل از وجود نل زایل شد و فریب برادر کوچک خود را خورد. و به قمار کردن علاقه مند شد . جنون و قمار او را تا عمق تباهی پیش برد. بنابراین در خزانه را باز کردو مشغول قمار کردن شد.وقتی وزیر دور اندیش دید که شاه در تباهی فرو میرود به اندرز او پرداخت و از این کار او را منع کرد.اما فایده ای نداشت و کم کم همه اموالش را در قمار از دست داد. و برادر بر او چیره گشت. و روزی فرا رسید که که درمانده و زار از قصر بیرون آمد و سر به بیابان گذاشت . ودمن نیز با او همراه شد و در بیابان و کوه و کمر سرگردان شدند . و در حالی که بر زندگی گذشته افسوس می خوردند . روزها را شب می کردندتا این که روز سوم که دیگر از گرسنگی بی تاب شده بودند . دمن از شدت گرسنگی بر خاک افتاد.نل در همین هنگام چشمش به پرنده ای افتاد که بسیار خوش نقش و نگار بود. بسوی پرنده هجوم برد تا صیدش کند و با آن شکمشان راسیر کند .دمن پیراهن را بیرون آورد و بر روی پرنده انداخت .پرنده پرید و پیراهن را با خود برد نل برهنه ماند . و بسیار اندوهگین شد و هردو از شدت بیچارگی و بدبختی از زندگی سیر شده بودند . نل از دمن خواست تا نزد پدر و مادر خود برگردد. و بیشتر از این در فقر و فلاکت زندگی نکند. اما دمن نپذیرفت و گفت که من همیشه همراه تو خواهم بود.اما نل همچنان نگران دمن بود چون شب فرا رسید و دمن به خواب رفت نل تصمیم گرفت او را تنها رها کند . وقتی صبح شد و دمن از خواب بیدار شد و نل را کنار خود ندید .نالان و گریان او را صدا میکرد اما از نل خبری نبود . او همچنان با سوز و گداز بر سر و روی میزد و زار و درمانده بود ناگاه ماری به او نزدیک شد اما شانس با زن بیچاره یار شد و صیادی از آنجا می گذشت به کمک زن شتافت و مار را از پای درآورد .اما صیاد از نیش مار جان داد.دمن براه افتاد .

تا این که به شهر بزرگی رسید که برای جنگ آماده شده بودند خبر به فرمانده لشکر رسید که زن زیبارویی به شهر آمده . فرمانده به شتاب نزد دمن آمد .دمن همه ماجرا را برای فرمانده تعریف کرد .و او نیز زن بیچاره را به دربار برد تا شاه کمکش کند تا به سرزمین خود برگردد. دمن همراه سپاه براه افتاد تا به وطنش بازگردد شب که فرا رسید و لشکریان خواستند تا دمی بیاسایند که ناگه پیلان خشمگین به سپاه حمله آوردند و همه را پایمال کردند . دمن با چند تن از افراد لشکر به گوشه ای در امان ماندند. صبح که شد دمن براه افتاد تا به دربار شاه رسید و برای یاری خواستن نزد شاه رفت و او نیز دریافت که بزرگزاده ای است که دست تقدیر چنین خوارش کرده و همه داستان دمن را شنید و به او گفت که در دربار نزد دخترش بماند تا او گمشده اش را بیابد . از طرف دیگر نل سرگشته در بیابان آواره بود .که ناگه چشمش به ماری افتاد که در آتشی می سوخت و بخود می پیچید وقتی نزدیک آتش شد مار به حرف آمد و گفت عمر من به پایان آمده چون من برهمنی را نیش زدم او مرا نفرین کرد و من به این بدبختی دچار شدم اگر مرا نجات دهی . می توانم دوباره به زندگی برگردم. نل مار را از آتش بیرون کشید و مار گفت از یک تا ده بشمار نل شروع کرد به شمردن همین که به عدد ده رسید ناگهان مار او را گزید. زیرا ده در زبان هندی دو معنا دارد یکی ده و دیگری بگز .ناگهان نل سراپای خود را سیاه دید. نل بسیار غمگین شد . اما مار گفت که مصلحتی در این کار است . و نگران مباش تا زمانی که به این شکل هستی کسی تو را نمی شناسد نام خود را نیز عوض کن همین که وقتش برسد می آیم و و آب سیاه از تنت بیرون میکشم.نام خود را باهک بگذار و به درگاه رت پرن برو. او شاهی بسیار سخاوتمند است و در دربار او مشکل تو حل خواهد شد. از پوست تن من مقداری بردار و نزد خود نگهدار و تا اگر به من احتیاج داشتی مقداری از پوست را در آتش بیافکن من فورأ حاضر می شوم. و زمانی که بخت به تو روی خواهد کرد و به صورت اول در می آیی. نل بسوی دربار رت پرن براه افتاد وقتی به آن شهر رسید. رسم در آنجا چنین بود که هر کس وارد شهر میشد نقاش چهره او را می کشید و خدمت شاه می آورد وقتی نقش نل را نزد شاه بردند . شاه او را به حضور طلبید و نامش پرسید نل تعظیم کرد و گفت نامم باهک است و تهیدستم و درمانده ام اما در فن اسب شناسی بسیار مهارت دارم و نقاش توانایی نیز هستم . شاه او را پذیرفت و او در دربار مشغول کار شد .پدر دمن وقتی از بیچارگی و آوارگی دمن باخبرشد . برهمنان را فرا خواند. و تصویر دمن به آنان نمایاند و زر فراوان به آنان بخشید و آنان را به جستجوی دمن فرستاد .یکی از برهمنان به نام سیرلو به ملک سیدو قدم گذاشت و در سایه قصر شاه به استراحت پرداخت.

همانطور که به اطراف می نگریست عده ای را دید که با صدای بلند بید می خواندند.برهمن ناگهان دمن را دید بسوی او شتافت و دمن نیز او را شناخت و از احوال پدر و مادرش پرسید. کنیزی که همراه دمن بود نزد بانوی خود آمد و آنچه شنیده بود را برای بانو گفت او نیز وقتی فهمید که دمن از نژاد شاهان است شادمان شد و از او خواست تا داستان زندگیش را تعریف کند. وقتی شرح کامل زندگی دمن را از برهمن شنید راز بزرگی بر وی آشکار گشت این که دمن خواهرزاده او بود و علاقه به او نیز بی دلیل نبوده است.دمن چند روز دیگر نزد خاله اش ماند و سپس با عزت فراوان نزد پدر و مادربرگشت او را بسیار نواختند و او مانند گلی پژمرده دوباره باطراوت گشت. اما همچنین در غم دوست اشک می ریخت.تا اینکه خبر بیقراری دمن به گوش پدر رسید شاه هم برهمنان را خواست تا به جستجوی نل درآیند برهمنان در هر سو پراکنده شدند یکی از برهمنان بنام پرناد به سرزمین رت پرن آمد .شبها به عبادت مشغول بود و روزها در شهر می گشت. ناگاه به جمعی از بینوایان برخورد که گوشه ای جمع شده بودند و نل هم در آن جمع بود و از چرخ روزگار گله میکرد برهمن پیش او آمد و نامش را پرسید نل گفت نامم باهک است و از ملازمان دربار هستم. و از یار خویش دور مانده ام .و حکایت ها از روزگار خویش گفت . پرناد نزد پدر دمن بازگشت و ماجرا را تعریف کرد دمن متحیر از نام باهک که چه اسم عجیبی است و سیاهی یعنی چه؟پس رازی در میان است.پس به برهمن گفت به دربار رت پرت برو و به شاه بگو که دو روز دیگر در بیدر جشنی برپاست و قرار است شاه دمن را شوهر دهد .سپس گفت که این آزمایشی است برای شناختن نل.زیرا او تنها کسی است که می تواند از راه دور خود را با اسب برساند.برهمن اطاعت کرد و نزد شاه رت پرن رفت و این خبر را به او داد. شاه مشتاق گشت و نل را فرا خواند و گفت جشنی در بیدر برپا می شود که همه شاهان با شکوه و جلال آنجا هستند باید به هر ترتیبی است خود را به آنجا برسانم.وگرنه دمن زیباروی را از دست خواهم داد. نل وقتی این سخنان شنید بسیار خشمگین شد. و نگران از این که مبادا دمن بی وفایی کند و به شاه گفت اسب های ما تندرو هستند ما به موقع می توانیم خود را به جشن برسانیم.پس رفت و دو اسب لاغر بادپا برگزید .وقتی شاه اسبان را دید گفت دو اسب تازی انتخاب کن نگرانم که مبادا این اسبان نتوانند به موقع ما را به جشن برسانند. اما نل به او اطمینان داد. پس براه افتادند.شب و روز راه می پیمودند و از سوی دیگر دمن چشم براه یار دوخته و منتظر بود. وقتی مسافرین به شهر رسیدند خبری از عروسی نبود و پدر دمن از همه جا بی خبر بود اما از مهمانان به گرمی استقبال کرد . شاه سه روز با مهمانان به عیش و نوش پرداخت و دمن منتظر بود

اما مشکلی حل نشد پس از ندیمه اش خواست تا از حال سیاه (باهک) بیشتر بپرسد پس نل را به حضور پذیرفت و به دمن گفت تا رازش پرسد و از گذشته اش جویا شود.دمن به گفتگو با نل پرداخت و در ضمن گفتگو و چشم در چشم راز دل برملا گشت.همه از پیدا شدن گمشده شادمان گشتند و جشن و سرور و شادی برپا شد و صبح روز بعد نل مقداری از پوست مار را در آتش افکند و افسون مار را بر آتش خواند ناگاه ماری سیاه پدیدار شد و نزدیک نل آمد و خونابه سیاه را از تن او بیرون کشید. و چهره اش چون روز اول سپید گشت.وقتی رت پرن ماجرا را شنید حیرتزده شد و از این که او را نشناخته بسیار عذر خواست. و در برابرش شرمگین گشت. نل هم از لطفی که در حقش کرده بود سپاس گزاری کرد . مدتی بعد رت پرن را به مجلس خود دعوت کرد و فن اسب شناسی را به او آموخت و از او قمار بازی را یاد گرفت. وقتی به خوبی به تمام فسون قمار آگاه گشت به فکر پس گرفتن تخت پادشاهی افتاد.آماده رفتن شد پادشاه دکن هم به او ساز وبرگ سفر داد تا او به سرزمین خویش بازگردد.نل با لشکر فراوان به سرزمین خود وارد شد و به دربار نزد برادر آمد و گفت تصمیم دارم یکبار دیگر با تو بازی کنم. برادر افسونگر پذیرفت و بزرگان شهر را احضار کرد و در مجلسی در برابر همگان بازی را شروع کردند . و نل توانست از او ببرد و هم تمام مال و اموالش را باز پس گرفت و هم توانست دوباره بر تخت بنشیند. دو برادر با هم آشتی کردند و نل قسمتی از سرزمین را به برادر داد .تا در آنجا حکمرانی کند .و خود نیز با دمن به خوشی و خوبی روزگار گذراند.
 
+ نوشته شده در چهار شنبه 12 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,نل و دمن,عاشقانه های جهان,عاشقانه های هندوستان, ساعت 16:58 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 ابردات و پانته آ (در لغت‌نامه دهخدا به صورت پان‌ته‌آ آمده)

بانوی بسیار زیاد جذاب و زیبایی از اهالی شوش بود که به اسارت کوروش کبیر در آمد و بعد از ماجراهایی کوروش او را به شوهرش آبراداتاس که فرماندار شوش و در تابعیت بابل بود، رساند. آبراداتاس هم پس از مشاهدهٔ جوانمردی کوروش کبیر به او پیوست و در راه دفاع از او جان خود را فدا نمود. کوروش آرامگاهی برای این زوج ـ پانته‌آ و آبراداتاس ـ بنا نهاد که گفته می‌شود بقایای آن هنوز در عراق باقیست. بر ستونی که به خط بابلی نام آن زن و شوهر حک شده‌است، نوشته‌اند «علم داران».هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آن‌ها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می‌کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین و جذاب‌ترین زن شوش که او را پانته‌آ می‌نامیدند حداقل می‌توان گفت یکی از زیباترین و جذاب‌ترین زنان جهان بود چرا که همه زنان شوش زیبای فوق‌العاده‌ای در میان زنان جهان داشتن به همین دلیل وی زیباترین زن شوش در میان تمام زنان هست و این ثابت می کرد که او زیباترین زن جهان است وی در هنگام اسارت همسرش به نام «آبراداتاس» برای انجام دادن مأموریتی از جانب شاه خویش (نبونه اید شاه بابل) رفته بود. چون وصف زیبایی پانته‌آ را به کورش گفتند، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بگیرد. مادی‌ها اصرار داشتند که کوروش حداقل یک بار زن را ببیند تا شاید نظرش عوض شود و کوروش گفت: می‌ترسم او را ببینم و عاشقش شوم و نتوانم او را به شوهرش بسپارم. پس او را تا بازآمدن همسرش به یکی از ندیمان که مردی به نام آراسپ - هم بازی کودکی کوروش- بود سپرد اما آراسپ خود عاشق پانته‌آ شد و خواست از او کام بگیرد، پانته‌آ به ناچار از کوروش کمک خواست. کوروش که مطلع شد از عجز و زبونی آراسپ که خود را در برابر عشق رویین تن می دانست به خنده درآمد و آرتاباس سردار خود را به همراه خواجه ای نزد وی فرستاد و به او تأکید کرد، آراسپ را تهدید نماید که مبادا از راه جبر و عنف به زن پاکدامنی چون پانته آ تجاوز کند، ولی به آرتاباس اجازه داد که با وی صحبت کند و از او خواست با تندی و شدت عمل با آراسپ برخورد کند و تا جایی که می‌تواند رعب و ترس در دلش ایجاد کند. آراسپ مرد نجیبی بود، به شدت شرمنده شد.پانته آ


پس از مشاهدهٔ رفتار جوانمردانه کورش قاصدی را مأمور ساخت تا به تاخت به سوی سرزمین باکتریان رفته و آبراداتس را از ماوقع کارها با خبر سازند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش بر خود لازم دید که در لشکر او خدمت کند. خویشتن داری کورش، چشم پوشیدنش از یک زن اسیر، آن هم به زیبایی و جذابیت پانته آ، کاری غیرمنتظره و دور از حدس و گمان کمتر کسی بود. تا آن روزگار کسی به خاطر نمی‌آورد که پادشاهی از غنیمت جنگی خود صرف نظر نماید، حال آنکه آن غنیمت زنی به زیبایی پانته آ باشد. می‌گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ از طلاهای خود برای او کلاه خود و دستبندها و بازوبندهایی از طلا و همچنین بالا پوشی ارغوانی که تا قوزک پای او را می پوشاند و منگوله ای بزرگ با پر عقاب که بالای کلاه خود می گذاردند به اندازهٔ لباس‌ها و کلاه خود او تهیه دیده بود پیش آورد و بر او پوشاند و گفت :«تو بهترین زینت و زیور من خواهی بود.» سپس پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:«ای آبراداتس، اگر در دنیا زنانی باشند که همسر خود را بیش از خود دوست و گرامی داشته باشند، به یقین یکی از آنان من خواهم بود، آیا حاجتی است که آن را به ثبوت برسانم؟ سوگند به عشقی که من به تو دارم و عشقی که تو به من داری... من هم همان طور که که تو برای زندگانی با شرافت آفریده شده ای، جز به زندگانی با عزت و افتخار تن نخواهم داد. کورش شایستهٔ این است که ما تا جان در بدن داریم در راه سپاسگزاری اش بکوشیم، او نسبت به ما حق بزرگی دارد. من در دست او اسیر بودم، اما نه تنها رفتاری که با بردگان و کنیزان معمول است در حق من روا نداشت، بلکه حتی نیت کوچکترین اهانت در برابر آزاد کردن من نیز به خاطرش خطور نکرد. مرا برای تو پاک نگه داشت، چنانکه گویی برای برادرش نگاه می داشت. کدام پادشاهی تا کنون چنین رفتاری با اسیر خود داشته است؟»آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته‌آ بر سر جنازهٔ او رفت و شیون و زاری کرد. کورش که این خبر را بشنید آهی پر سوز کشید و بی درنگ بر اسب خویش سوار شد و با هزار نفر سوار به آن محل ماتم رو آورد. به گاداتس و گوبریاس امر داد که


فاخرترین و مجلل‌ترین تزئینات را با خود بردارند تا جنازهٔ آن مرد شریف را که شجاعانه جان خود را فدا کرده بود بپوشانند. سپس فرمان داد گله داران گاو و گوسفند فراوان به آن محل منتقل نمایند تا بر سر مزارش قربانی کنند.کورش به محض این که پانته آ را دید که بر خاک نشسته و سر شوهرش را بر روی زانوی خود نهاده است، اشک در چشمانش حلقه زد، با حالی زار بگریست و بانگ برآورد: «دریغ، دریغ ای روح باوفا و شجاع که رفتی و ما را ترک گفتی. دریغ، دریغ ای آبراداتس برادر من.» آن گاه زانو بر زمین زد و دست آن یار دلیر را گرفت. ولی دست مرده در کفش باقی ماند، چون دشمنان با بی رحمی و شقاوت آن را از بدن جدا نموده بودند. درد و الم کورش از این اتفاق مضاعف شد. پانته آ شیون کنان دست بریده را از کورش گرفت، آن را بوسید و سعی کرد به بدن شوهرش ملحق کند. کوروش به ندیمان پانته‌آ سفارش کرد که مراقب او باشند، اما پانته‌آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و خنجری که به همراه داشت را در سینهٔ خود فرو کرد و در کنار جسد همسر به خاک افتاد. کورش به محض این که از عمل پانته آ اطلاع یافت سراسیمه به آن محل دوید تا اگر به کمکی احتیاج بود مبادرت ورزد. خواجگان پر محبت و با وفا و دایه نیز چون این صحنه را بدیدند هر چهار نفر خنجرهای خود را از نیام برکشیدند و در همان محلی که بانویشان مقرر نموده بود بایستند، سینهٔ خود را سوراخ کردند و به خاک در غلتیدند.پیکر آن دو دلداده و خدمه وفادارشان را با هزاران گل و سبزه‌های معطر پوشاندند و در میان حزن و اندوه همگان آن‌ها را در درون تابوتشان و در آرامگاه ابدیشان قرار دادند. - ایرانیان رسم به خاک کردن مردگان را نداشتند – بنا به دستور کورش نام آن دو عاشق وفادار بر ستون آرامگاهشان به زبان بابلی حک شد. می گویند این بنا که به یادگار آن دو همسر با وفا و خواجگانشان به دست کورش ساخته شد هنوز بر پاست، بر ستونی که به خط بابلی نام آن زن و شوهر منقور است، نوشته اند« علم داران». در یک روز از سال تمام زن و شوهران و هر زوج عاشقی به محل دفن آن‌ها آمده به آن‌ها ادای احترام کرده و یاد و خاطره آن زوج عاشق و پاکدامن را گرامی می دارند.

+ نوشته شده در دو شنبه 10 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,ابردات و پانته آ,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی, ساعت 16:25 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 جعفر برمکي و عباسه 

(نقل است هارون الرشيد خليفه عباسي خواهري داشت به نام عباسه که بسيار و فراوان او را دوست داشت به گونه اي که دوري از او برايش بسيار سخت بود و همينطور همين حس را به جعفر برمکي وزير و مشاورش را داشت و در مجالس عيش و نوش هر دو در کنار هارون بودند ولي هارون حضور هر دو را در کنار هم به دليل نامحرم بودن نمي توانست تحمل کند بنابراين تصميم گرفت آن دو بين هم ازدواج صوري کنند و از جعفر برمکي سوگند و قول گرفت که هيچوقت به تنهايي با عباسه خواهرش ديدار نکند و با او در زير يه سقف نباشد و فقط حضور هر دو در کنار هم منوط و شرط پيش خليفه باشد و در آن موقع عباسه 42 سال داشت و به قولي پير دختر محسوب مي شد ولي وي زني خوش مشرب و زيبارو و خوش اندام و خوش بيان بود و عاشق جعفر برمکي بود و بعد از ازدواج صوري بين آن دو، اشتياق عباسه به وصال با جعفر برمکي دو چندان و فزوني يافت و به دنبال آن نامه هاي فراواني پر از شوق و ذوق و ميل به جعفر نوشت تا اور را ترغيب به نقض دستور خليفه کند ولي جعفر خلاف قول و وعده اش به خليفه را نمي کرد ولي عباسه با ترفند و نيرنگ و حيله و مکر و به وسيله خريدن و وعده و وعيدهاي زياد به مادر جعفر او را همراه خود ساخت و خود را با آرايش زياد چهره عوض کرد و خود را به جاي کنيزک زيبارو جا زد و مادر جعفر، جعفر را به نيت ديدن و خريدن کنيزک او را پيش عباسه برد و جعفر نيز چون مست بود شب را با کنيزک(عباسه) گذراند و او را نشناخت و بعد از آن نيز عباسه با ترفندهاي ديگر خود را همبستر جعفر کرد و از وي صاحب دو پسر شد ولي خبر را يکي از کنيزان به هارون الرشيد رساند و هارون الرشيد نيز به شدت ناراحت و عصباني شد و دستور قتل جعفر به همراه خادمانشان را داد و برمکيان را قتل و عام کرد و همچنين خواهرش را به همراه پسرانش به قتل رساند) 

 

 
+ نوشته شده در شنبه 8 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,جعفر برمکی و عباسه,عاشقانه های جهان,عاشقانه های عربی, ساعت 14:59 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 تريستان و ايزولت 

(اين افسانه داستان غم انگيز و غم آلود عشق نامشروع ميان تريستان(تريسترام)شواليه ي منطقه ي کورون (در بريتانيا) و ايزولت(ايزولد) شاهبانوي ايرلندي را در قرون وسطي روايت مي کند.) ويليام و مرون پرسولاس و لانسو زارديارس و اداسيس (طبق افسانه اداسيس زيباترين زن آسيا بوده است دختر فرمانرواي قوم مراثي در آن سوي درياي خزر به دنيا آمد و زاردياس نيز فرمانرواي نواحي علياي درياي خزر بود ، اداسيس زادرياس را در خواب ديد و دل به او بست و زارديارس نيز کوشيد تا او را به هر قيمتي به دست بييارد ولي موفق نشد چون پدر اداسيس نمي خواست دخترش را به فرد بيگانه شوهر دهد پس از کش و قوسهاي فراوان بالاخره پدر اداسيس جشن بزرگي را در تالار قصرش براي دخترش بر پا کرد و به او گفت در بين ميهمانان جوان هر که انتخاب کرد و جام مشروب را به او داد مي تواند با او ازدواج کند و بدين وسيله تمايل و انتخاب خودش را به ازدواج با آن فرد به پدر اعلام بدارد ولي اداسيس معشوق را از قبل خبر داد و زارديارس با لباس ناشناسي وارد قصر شد و در جشن شرکت کرد و اداسيس هم جام مشروب را به زارديارس داد. 

 

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 6 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,تریستان و ایزولت,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 15:24 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

  آیدای خودم، آیدای احمد.

شریک سرنوشت و رفیق راه من! به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست....دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم . تو رستاخیز حیات منی....هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم...همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت، با خودم می گویم:برکت عشق تو با من باد ! و این، دعای همه ی عمر من است،هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم . برکت عشق تو با من باد!

از نامه های احمد شاملو به آیدا
+ نوشته شده در سه شنبه 4 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,احمد شاملو,نامه شاملو به آیدا, ساعت 15:17 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 آیدا نازنین خوب خودم!

ساعت چهار یا چهار و نیم است. هوا دارد شیری رنگ می‌شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاری های فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید «کار» کنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست. برای آن است که دیگر ـ به قول خودت ـ چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.اما … بگذار باشد. اینها هم تمام می‌شود. بالاخره «فردا» مال ما است. مال من و تو با هم . مال آیدا و احمد با هم …بالاخره خواهد آمد، آن شب هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنارم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرف های ما این شده است که تو به من بگویی: «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» و من به تو بگویم که:‌ «دیگر کی می‌توانم ببینمت؟» و یا من بگویم: «دیوانه ی زنجیری حالا چند دقیقه ی دیگر هم بنشین!». و همین! ، همین و همین! تمام آن حرف ها شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرف ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد. وحشت از اینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرف ها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی. این موقع شب -یا بهتر بگویم سحر- از تصور چنین فاجعه ئی به خود لرزیدم. کارم را کنارگذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:
آیدای من!
 این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است،‌ به این جهت است…بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک ترین شب ها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود. به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آن را بشنوم.به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدی. به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال زائیده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست. که خانه ی ما نیست. که شایسته ی ما نیست.به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده ی عشق ما در آن آواز خواهد خواند.

از نامه های شاملو به آیدا
+ نوشته شده در یک شنبه 2 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,نامه عاشقانه,احمد شاملو,آیدا, ساعت 21:17 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 خدمات کوروش کبیر و داریوش بزرگ و کمبوجیه


آیا میدانید: اولین سیستم استخدام دولتی به صورت لشگری و کشوری به مدت ۴۰ سال خدمت و سپس بازنشستگی و گرفتن مستمری دائم را کورش کبیر در ایران پایه گذاری کرد.
ـ آیا میدانید : کمبوجبه فرزند کورش بدلیل کشته شدن ۱۲ ایرانی در مصر و اینکه فرعون مصر به جای عذر خواهی از ایرانیان به دشنام دادن و تمسخر پرداخته بود ، با ۲۵۰ هزار سرباز ایرانی در روز ۴۲ از آغاز بهار ۵۲۵ قبل از میلاد به مصر حمله کرد و کل مصر را تصرف کرد و بدلیل آمدن قحطی در مصر مقداری بسیار زیادی غله وارد مصر کرد . اکنون در مصر یک نقاشی دیواری وجود دارد که کمبوجیه را در حال احترام به خدایان مصر نشان میدهد. او به هیچ وجه دین ایران را به آنان تحمیل نکرد و بی احترامی به آنان ننمود
ـ آیا میدانید : داریوش کبیر با شور و مشورت تمام بزرگان ایالتهای ایران که در پاسارگاد جمع شده بودند به پادشاهی برگزیده شد و در بهار ۵۲۰ قبل از میلاد تاج شاهنشاهی ایران رابر سر نهاد و برای همین مناسبت ۲ نوع سکه طرح دار با نام داریک ( طلا ) و سیکو ( نقره) را در اختیار مردم قرار داد که بعدها رایج ترین پولهای جهان شد
ـ آیا میدانید : داریوش کبیر طرح تعلمیات عمومی و سوادآموزی را اجباری و به صورت کاملا رایگان بنیان گذاشت که به موجب آن همه مردم می بایست خواندن و نوشتن بدانند که به همین مناسبت خط آرامی یا فنیقی را جایگزین خط میخی کرد که بعدها خط پهلوی نام گرفت
ـ آیا میدانید : داریوش در پایئز و زمستان ۵۱۸ - ۵۱۹ قبل از میلاد نقشه ساخت پرسپولیس را طراحی کرد و با الهام گرفتن از اهرام مصر نقشه آن را با کمک چندین تن از معماران مصری بروی کاغد آورد
ـ آیا میدانید : داریوش بعد از تصرف بابل ۲۵ هزار یهودی برده را که در آن شهر بر زیر یوق بردگی شاه بابل بودند آزاد کرد
ـ آیا میدانید : داریوش در سال دهم پادشاهی خود شاهراه بزرگ کورش را به اتمام رساند و جاده سراسری آسیا را احداث کرد که از خراسان به مغرب چین میرفت که بعدها جاده ابریشم نام گرفت
ـ آیا میدانید : اولین بار پرسپولیس به دستور داریوش کبیر به صورت ماکت ساخته شد تا از بزرگترین کاخ آسیا شبیه سازی شده باشد که فقط ماکت کاخ پرسپولیس ۳ سال طول کشید و کل ساخت کاخ ۸۰ سال به طول انجامید
ـ آیا میدانید : داریوش برای ساخت کاخ پرسپولیس که نمایشگاه هنر آسیا بوده ۲۵ هزار کارگر به صورت ۱۰ ساعت در تابستان و ۸ ساعت در زمستان به کار گماشته بود و به هر استادکار هر ۵ روز یکبار یک سکه طلا ( داریک ) می داده و به هر خانواده از کارگران به غیر از مزد آنها روزانه ۲۵۰ گرم گوشت همراه با روغن - کره - عسل و پنیر میداده است و هر ۱۰ روز یکبار استراحت داشتند
ـ آیا میدانید : داریوش در هر سال برای ساخت کاخ به کارگران بیش از نیم میلیون طلا مزد می داده است که به گفته مورخان گران ترین کاخ دنیا محسوب میشده . این در حالی است که در همان زمان در مصر کارگران به بیگاری مشغول بوده اند بدون پرداخت مزد که با شلاق نیز همراه بوده است
ـ آیا میدانید : تقویم کنونی ( ماه ۳۰ روز ) به دستور داریوش پایه گذاری شد و او هیاتی را برای اصلاح تقویم ایران به ریاست دانشمند بابلی "دنی تون" بسیج کرده بود . بر طبق تقویم جدید داریوش روز اول و پانزدهم ماه تعطیل بوده و در طول سال دارای ۵ عید مذهبی و ۳۱ روز تعطیلی رسمی که یکی از آنها نوروز و دیگری سوگ سیاوش بوده است
ـ آیا میدانید : داریوش پادگان و نظام وظیفه را در ایران پایه گزاری کرد و به مناسبت آن تمام جوانان چه فرزند شاه و چه فرزند وزیر باید به خدمت بروند و تعلیمات نظامی ببینند تا بتوانند از سرزمین پارس دفاع کنند
ـ آیا میدانید : داریوش برای اولین بار در ایران وزارت راه - وزارت آب - سازمان املاک -سازمان اطلاعات - سازمان پست و تلگراف ( چاپارخانه ) را بنیان نهاد
ـ آیا میدانید : اولین راه شوسه و زیر سازی شده در جهان توسط داریوش ساخته شد
ـ آیا میدانید : داریوش برای جلوگیری از قحطی آب در هندوستان که جزوی از امپراطوری ایران بوده سدی عظیم بروی رود سند بنا نهاد
ـ آیا میدانید : فیثاغورث که بدلایل مذهبی از کشور خود گریخته بود و به ایران پناه آورده بود توسط داریوش کبیر دارای یک زندگی خوب همراه با مستمری دائم شد
ـ آیا میدانید : در طول سلطنت داریوش کبیر ۲۴۲ حکمران بر علیه او شورش کرده بودند و او پادشاهی بوده که با ۲۴۲ مورد شورش مقابله کرد و همه را بر جای خود نشاند و عدالت را در سرتاسر ایران بسط داد . او در سال آخر پادشاهی به اندازه ۱۰ میلیون لیره انگلستان ذخیره مالی در خزانه دولتی بر جای گذاشت
ـ آیا میدانید : داریوش در سال ۵۲۱ قبل از میلاد فرمان داد : من عدالت را دوست دارم ، از گناه متنفرم و از ظلم طبقات بالا به طبقات پایین اجتماع خشنود نیستم
 
+ نوشته شده در شنبه 1 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,خدمات,کشور,ایران,وطن,سلسله هخامنشیان,کوروش کبیر,داریوش بزرگ,کمبوجیه, ساعت 15:30 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 رستم و تهمينه (در شاهنامه فردوسي)

 تَهمینه در شاهنامه، دختر شاه سمنگان، همسر رستم و مادر سهراب است. فردوسی، دربارهٔ این بانو چنین می‌سراید، که روزی رستم برای نخجیر به مرز سمنگان رسید، گوری را شکار کباب کرده و خورد، آنگاه رخش را در بیشه‌زار رها بخواب و استراحت پرداخت. عده‌ای از سواران ترک در آن شکارگاه رخش را بی‌صاحب یافته آن را با خود به سمنگان بردند. رستم که از خواب برخاست به اطراف نظر افکند، رخش را ندید دلگیر شد به ناچار از جای بلند شد زین را کول کرده پی اسب را گرفته به شهر سمنگان رسید:
چو نزدیک شهر سمنگان رسید خبر زو به شاه و بزرگان رسید
ساخته شده از دو بخش تهم و اینه که بخش اول به مفهوم قوی و نیرومند و بخش دوم پسوند نسبت است و با هم به معنی زن قوی و نیرومند می باشد تنی چند از اهالی سمنگان ورود رستم دستان را به شاه سمنگان خبر می‌دهند، مرزبان سمنگان به محض آگهی با چند تن از خاصان و بزرگان به استقبال رستم آمده او را با احترام به ارگ دعوت و به افتخار او بزم شایسته‌ای برپا می‌کنند. رستم از گم شدن رخش اظهار نگرانی می‌کند، شاه سمنگان و اعیان آن جا به رستم اطمینان می‌دهند رخش پیدا خواهد شد نگران نباشد. تهمتن شاد گردیده، تا پاسی از شب به می‌گساری پرداخت سپس در بستری که برایش آماده شده بود به خواب رفت ولی در امتداد شب مهمان ناخوانده بر او وارد می‌شود:
یکی بنده شمعی معنبر به دست خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماهروی چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابروکمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود و تن جانِ پاک تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
چون پاسی از شب گذشت و رستم بخواب فرورفت در اتاق به آرامی باز شد و تهمینه با شمعی در دست آهسته بر بالین مست آمد، رستم از خواب بیدار گشت خیره به تهمینه نگریست و نام و سبب مراجعه او را در آن موقع نا به هنگام پرسید که در جواب شنید: من دختر شاه سمنگان از پشت شیران و پلنگان هستم که در جهان جفتی لایق من نیست، از تو افسانه‌ها شنیده‌ام که هیچ ترسی از شیر و نهنگ و پلنگ نداری، شب تیره تنها به مرز توران شدی از تفحص در آن مرز هیچ هراسی در دل نداری، گوری را به تنهایی بریان کرده می‌خوری، چون اینگونه آوازه تو را شنیدم به پیشت آمده‌ام:
چنین داد پاسخ که تهمینه ام تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام
یکی دخت شاه سمنگان منم ز پشت هژبر و پلنگان منم
رستم که از زیبایی تهمینه خیره مانده بود، نام یزدان جهان آفرین را بخواند و آن نیک رو آهسته پهلوی رستم نشست. چون رستم پری‌چهره را بر آنگونه دید و هیچ راهی جز فرّهی، فرجام را ندید، گفت باید موبدی حاضر گشته تا از شاه بخواهد تو را به عقد من درآورد و تهمینه از پیشنهاد او بسیار شاد شد:
به گیتی ز شاهان مرا جفت نیست چو من زیر چرخ کبود اندکیست
کس از پرده بیرون ندیده مرا نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
تهمینه در ادامه می‌گوید چون وصف پهلوانی تو را شنیدم ندیده عاشق تو گشته‌ام و بدان که من عقلم را فدای عشق تو کرده‌ام و از خدای جهان آرزو دارم از تو فرزندی به من عطا فرماید که مانند تو باشد، از این گذشته من آمده‌ام که خبر یافتن رخش را نیز به تو بدهم. تهمتن چون سخنان تهمینه را شنید، همان شب او را به عقد خویش درآورد. نـُـه ماه پس از آن شب وصل، سهراب یل چشم به جهان گشود. شاه سمنگان از این وصلت بسیار شادمان شد و بزرگان و اکابر سمنگان همه به رستم تبریک گفتند و جشن بزرگی به افتخار عروس و داماد برپا کردند.
+ نوشته شده در جمعه 31 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,رستم و تهمینه,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی,شاهنامه,فردوسی بزرگ, ساعت 14:40 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 شاه جهانگیر و انار کالی

سلطان اکبر پادشاه سلسله گورکانی ( گورکانی نام سلسله ای از شاهان مغول است که از سال ۱۵۲۶ میلادی با پادشاهی بابر که یکی از نوادگان تیمور لنگ بود , آغاز شد. پس از سقوط تیموریان در ایران با قدرت گرفتن صفویه, بازماندگان آنها به شبه قاره هند رفته و سلسله ای را تشکیل دادند که قریب به ۳۳۰ سال بر شبه قاره حکومت کرده و در سال ۱۸۵۷ میلادی توسط انگلیسی ها منقرض شد. هرچند با حمله نادر شاه افشار در سال ۱۷۳۹, زمینه انقراض این سلسله فراهم شده بود) و همسرش ملکه جودا بعد از سالها خواهش به درگاه خداوند, در سال ۱۵۶۹ میلادی صاحب پسری می شوند و او را سلیم ( نورالدین سلیم جهانگیر) نام می نهند.هنگامیکه سلطان اکبر میبیند که سلیم در این قصر چیزی به جز عیش و مستی یاد نمیگیرد, او را به خارج از شهر می فرستد. شاهزاده سلیم پس از سالها آموزش حالا که به جنگاوری لایق جوانی شایسته تبدیل گشته به قصر باز می گردد و همه منتظر وی هستند. تمام دختران دربار آرزوی دیدارش را دارند و رویای همسری وی را در سر میپرورانند در حالیکه سلیم به عشق انارکلی رقاصه دربار مبتلا می گردد.در ابتدا آنها رابطه ای محتاطانه دارند چرا که از فرق بینشان خیلی خوب باخبرند. اما قدرت عشق فراتر می رود و راز آنها آشکار شده و سبب پیدایش شکافی عظیم بین پدر و پسر می شود.سلطان اکبر از هیچ کاری برای دور کردن این دو از یکدیگر فروگذار نمی ماند, اما عشق آنها هر لحظه بیشتر جان می گیرد. سلطان اکبر, با زندانی کردن انار کلی سعی در دور کردن او از شاهزاده سلیم دارد ولی شاهزاده سلیم , با آگاهی از محل اختفای انارکلی او را آزاد می کند…..سلطان اکبر در نهایت تصمیم به قتل انارکلی میگرد و لذا او را ربوده و در چاهی مدفون می کنند ( زنده به گور می کنند ) و بدین ترتیب انارکلی میمیرد… شاهزاده سلیم به خاطر علاقه زیادش به انارکلی شعر زیر را در حسرت دیدار او می سراید و بر روی قبر وی حک می کند و در زیر نام شاعر را «سلیم مجنون» می گذارد :….

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را….

آه گر من باز بینم روئی یار خویش را….

پس از ۶ سال یعنی در سال ۱۶۰۵ میلادی, سلطان اکبر می میرد و شاهزاده سلیم به پادشاهی می رسد و به نام جهانگیر فرمانروا و پادشاه سلسله گورکانی در هند می شود. او تصمیم میگیرد که برای انارکلی مقبره ای بسازد , لذا با کمک معماران ایرانی , آرامگاهی زیبا در لاهور ساخته می شود.جهانگیر بعد از مرگ انارکلی با یک ایرانی به نام مهرالنسا ( نور جهان ) که نوه یکی از درباریان شاه طهماسب صفوی بوده و پدرش به نام اعتمادادوله در دربار سلطان اکبر منصبی داشت, ازدواج می کند.نورجهان به خاطر زیبایی خویش, جهانگیر را سخت شیفته خود می نماید , طوری که نقشی تعیین کننده در دربار پیدا می نماید و باعث نفوذ بسیاری از ایرانیان به دربار سلطانی گورکانی می شود.برادر نورجهان به نام آصف خان , در دربار جهانگیر , وزیر اعظم می شود و دختر وی به نام ارجمند بانو بیگم ( که بعد ها ممتاز محل نام می گیرد ), همسر پسر جهانگیر به نام شاهزاده خرم ( که بعدها شاه جهان نام می گیرد) می شود….بعدها که شاهزاده خرم به پادشاهی می رسد, پس از مرگ همسرش ( ارجمند بانو یا همان ممتاز محل ) , بنای معروف تاج محل را به یاد وی در مدت ۱۷ سال و با کمک معماران اصفهانی و با ترکیبی از معماری ایرانی – مغولی می سازد.آرامگاه انارکلی در لاهور, با قدرت گرفتن سیک ها در هند, تبدیل به معبد سیکها شده و با حضور انگلیسی ها و تصرف لاهور , با تغییر نمای آن در سال ۱۸۵۱ به کلیسا تبدیل می شود. در سال ۱۸۹۱ مقبره انارکلی تبدیل به اداره ای می شود … و هم اکنون به صورت آرامگاه , میزبان گردشگران است.



 

+ نوشته شده در پنج شنبه 30 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,شاهزاده سلیم,شاه جهانگیر,کلی,کاری,رقصنده,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی,سلسله گورکانی, ساعت 11:44 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 سياوش و سودابه(سوداوه) شاهنامه فردوسی

شخصیتی در حماسهٔ شاهنامه است. او دختر شاه هاماوران بود.کیکاووس پس از جنگ مازندران و بسط مرزهای کشور خویش این بار متوجه تسخیر کشور هاماوران شد و پس از پیروزی بر شاه هاماوران، از دختر او سودابه خواستگاری کرد:
ازان پس به کاووس گوینده گفت که او دختری دارد اندر نهفت
که از سرو بالاش زیباترست ز مشک سیه بر سرش افسرست
شاه هاماوران از شکستی که از دولت نه چندان قدرتمند متحمل می‌شود به ناچار به این وصلت رضایت می‌دهد، اما او نقشه‌ای داشت تا کاووس را هلاک نموده بلکه به وضعیت سابق برگردد. پس از این ازدواج شبی به بهانه جشنی کیکاووس و ایرانیان را به کاخ خویش دعوت می‌کند و در آنجا با نیرنگ کیکاووس و دیگر سپاهیان ایران را به بند کشیده اسیر خود می‌کند. این بار نیز برای بار دوّم خبر به رستم پهلوان رسیده با عجله به کمک کیکاووس می‌شتابد.سودابه زنی زیبا، باخرد و مهربان توصیف شده که در تمام مدت اسارت کاووس به یاری او برخاسته علیه پدر موضع می‌گیرد. سودابه شهبانوی ایران و نامادری شاهزاده سیاوش است، او بیشتر به خاطر نقش منفی در دربار کاووس و تبعید سیاوش مشهور است. وقتی سیاوش پس از سپری کردن دوران کودکی و نوجوانی در زابل نزد پدر باز می‌گردد،سودابه شیفتهٔ او می‌شود و او را به حرم به بهانه ملاقات با نزدیکان دعوت کرده تا نیاتش را که همان ابراز عشق بود به او بفهماند.سیاوش نیز از قصد او و دامی که پهن کرده بود آگاه شد و مقاومت کرده از خیانت به پدرش احتراز می‌کند. سودابه بالاجبار می‌خواست با سیاوش هم‌آغوش شود اما در این کش و قوس جز تکه پیراهنی از سیاوش چیزی در دستش نماند. سودابه از ترس برملا شدن موضوع و رسوایی، با مکر زنانه کیکاووس را علیه سیاوش تحریک می‌کند و به او القاء می‌کند که سیاوش قصد تجاوز به او را داشت.

سیاوش چو از پیش پرده برفت فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیامد خرامان و بردش نماز به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر نیامد ز دیدار آن شاه سیر
سیاوش بدانست کان مهر چیست چنان دوستی نه از راه ایزدیست
چون سودابه متوجه موقعیت سیاوش گشته و قدرت را از کفش رفته می‌دید دوقلوهای یک زن زائو را کشته و خودش را مادر کودکان مرده جا می‌زند و مرگ آنان را به سبب تجاوز سیاوش وانمود می‌کند و دوباره کاوس یه سیاوش بدگمان می شود.کیکاووس نیز برای یافتن گنهکار به هر دو دستور داد تا از میان آتش بگذرند. سیاووش ناگزیر شد برای اثبات بیگناهی خود و به جای قسم یاد کردن از میان شعله‌های آتش بگذرد که بدون هیچ آسیبی از میان شعله‌های مهیب آتش گذشت. اما سودابه به آتش نزدیک نشد. آنگاه سیاوش پیش پدر رفت وساطت نمود که سودابه را ببخشد و پدر نیز قبول کرد. گذر سیاوش از آتش نوعی آزمون الهی بوده که «ور» نامیده می شده که به دو نوع ور گرم و ور سرد تقسیم می شده و عبور از آنش ور گرم بوده است.سیاوش نیز برای دور ماندن از پایتخت در جنگ با افراسیاب شرکت کرده و طی اختلافی که با کیکاووس پیدا میکند به توران پناهنده شده و پس از رویدادهایی به فرمان افراسیاب به قتل می‌رسد. انتشار خبر کشته شدن سیاوش رستم را سوگوار و خشمگین کرده به پایتخت آمد و پس از نکوهش بسیار کیکاووس، سودابه را از شبستان بیرون کشیده با خنجر به دو نیم می‌کند.
تهمتن برفت از بر تخت اوی سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر بدو نیم کردش به راه نجنبید بر جای کاووس شاه
 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 28 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,سودابه,سوداوه,سیاوش,شاهنامه,پارسی,فردوسی,عاشقانه های ایران,عاشقانه های جهان, ساعت 14:46 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

    نورجهان (ايراني) و جهانگير (هندي) 

 نورجَهان (زادهٔ ۱۵۷۷ در قندهار – درگذشتهٔ ۱۶۴۵ میلادی) لقب زنی ایرانی به نام مهرالنساء است که همسر بسیار زیرک و بانفوذ جهانگیر از پادشاهان گورکانی هند بود، نورجهان قدرتمندترین ملکه تاریخ کل هند بود.نور جهان با نام متولد شده مهرالنساء، دختر یک وزیر خزانه داری یکی از استان‌ها امپراتوری بود که تحت سلطنت اکبر خدمت می‌کرد. نور جهان، به معنای «چراغ دنیا»، در ۱۷ سالگی با یک سرباز ایرانی «شیرافگن خان»، فرماندار بیهار، که یکی از استان‌های مهم گورکانی بود ازدواج کرد. او یک زن متأهل اما فوقالعاده زیبا بود که شاهزاده سلیم (بعداً امپراتور جهانگیر) پسر ارشد اکبر عاشق او شد. دو سال پس از اینکه اکبر درگذشت و سلیم امپراتور شد، شیرافگن درگذشت و جهانگیر باز مهرالنساء را ملاقات کرد. با این حال، سه سال دیگر باید می‌گذشت تا نورجهان بعد از مرگ ناراحت‌کننده شوهرش رضایت ازدواج با امپراتور جهانگیر را بدهد. اگرچه جهانگیر عاشق نورجهان بود، اما داستان واقعی آنها هیچ شباهتی به افسانه کاملاً داستانی آنارکالی ندارد، که دختری کم سن و سال که به گفته فولکلور محبوب و فیلمبرداری عاشقانه، یک رابطه عاشقانه غم‌انگیز و محکوم به مرگ با جهانگیر داشت. در حقیقت، رابطه جهانگیر و نور جهان در زمان خود حتی از افسانه انارکالی هم رسوایی تر بود، زیرا نور جهان یک زن بیوه بود وقتی امپراتور عاشق او شد. مکتبی از مورخان هنوز معتقدند، هرچند بدون شواهد معتبر، که جهانگیر (آن زمان سلیم) عاشق نورجهان (آن زمان مهرالنساء) بود، هنگامی که در ابتدا با شیرافگن ازدواج کرده بود. جهانگیر در تلاش برای ازدواج با او، در حالی که قصد داشت با او ازدواج کند، قصد داشت تا به بهانه خیانت ، شیرافگن را به قتل برساند تا سرانجام با نور جهان ازدواج کند. با این حال، این نظریه فاقد شواهد محکم است و دور از ذهن به نظر می‌رسد.پس از عروسی نورجهان با جهانگیر شاه، بدون تردید به محبوب‌ترین همسر وی بدل گشت و تبدیل به همسر اصلی او شد، همچنین بخاطر عشق بسیار شاه ظهور نور جهان به قدرت امپراتوری سریع شد. یک زن بسیار قوی، با اعتماد به نفس، کاریزماتیک و فرهیخته که از اعتماد و عشق مطلق همسرش برخوردار بود در آن زمان او تا پایان عمر جهانگیر شاه موردعلاقه ویژه وی بود، نور جهان قدرتمندترین و تأثیرگذارترین زن دربار امپراتوری بود در دوره ای که امپراتوری گورکانی در اوج قدرت و شکوه خود بود. قاطعانه تر و پیشگیرانه تر از همسرش، وی را مورخان می‌دانند که بیش از پانزده سال قدرت واقعی و قانونی پشت و بعداً روی تاج و تخت بوده‌است. به نورجهان افتخارات، امتیازات و اختیارات بسیار زیاد خاصی اعطا شد که قبل از یا بعد از آن هیچ موردی از ملکه‌های گورکانی در چنین جایگاهی دیده نشده بود.او تنها ملکه گورکانی بود که سکه به نام او زده شد، همچنین او تنها ملکه امپراتوری بود که مهر سلطنتی به نام خود داشت و حتی با نام خود احکام امپراتوری را صادر می‌کرد و همچنین تنها ملکه ای تاریخ کل هند بود که بعد از رضیه سلطان لباس پادشاهی بر تن می‌کرد و قدرت را به‌طور کامل و قانونی در دست داشت. نورجهان در اوایل حکومت شوهر خود غالباً هنگام حضور امپراتور در دربار حضور می‌یافت، و حتی هنگامی که امپراتور ناخوشایند بود، به‌طور مستقل دادگاه را برگزار می‌کرد. وی در آن زمان به دلیل مهر امپراتوری خود به وی در امور دولتی پاسخ داده شد که دلالت بر عدم رضایت و تعیین وی قبل از دریافت هرگونه سند یا دستور اعتباری قانونی بود. امپراتور قبل از صدور دستورات خود نظرات نورجهان را در کلیه امور جستجو کرد، نورجهان بعد از سالها فرمانروایی مشترک در کنار جهانگیر بخاطر اعتیاد پادشاه به تریاک و شراب نورجهان بتدریج قدرت را به تنهایی در دست گرفت و خود به‌طور مستقل به حکومت پرداخت هر چند جهانگیر تنها در این دوره نام امپراتور را دارا بود و در حقیقت هیچ قدرتی نداشت اما او در این زمان هرگز از قدرت همسر خود ناراضی نشد و حتی او را تشویق می‌کرد که بجای او حکومت کند. تنها دیگر ملکه گورکانی که برای فرمان دادن به حکومت چنین فداکاری از خود برای همسرش انجام داد برادرزاده نورجهان ممتاز محل بود که شاه جهان برای او پس از مرگش تاج محل را به عنوان مقبره بنا کرد. با این حال، ممتاز هیچ توجهی به امور کشوری نکرد و بنابراین نور جهان در سالنامه‌های امپراتوری مغول به دلیل قدرت و نفوذ سیاسی که در دست داشت، بی نظیر است.

نورجهان نوهٔ یکی از درباریان شاه طهماسب صفوی بود و پدرش به نام میرزا غیاث بیگ در دربار اکبر شاه و جهانگیر شاه مناصبی یافت. هنگامی‌که میرزا از ایران بسوی هند در حرکت بود گرفتار راهزنان شد و ناچار شد در قندهار توقف کند همسر او که حامله بود در شهر قندهار در افغانستان نورجهان را در ۱۵۷۷ به‌دنیا آورد. اما سرگذشت شگفت او بگونه ای دیگر رقم خورد نور جهان در ۱۸ می ۱۶۱۷ همسر جهانگیر شاه شد و برای خانواده اش خوشبختی فراهم کرد. وی در ترقی ایرانیان و از جمله برادرش که پدر ارجمند بانو بیگم بود، نقش بارزی داشت. او در کنار ملکه نور جهان قدرت فوق‌العاده‌ای داشت.نور جهان زمانی که همسر جهانگیر شد توانست مقام ملکه معظم و پادشاه بیگم کسب کند او زنی بشدت بذله‌گو، باهوش، زیبا و شجاع بود و جهانگیر را تا پایان زندگیش سخت شیفتهٔ و مجذوب خود کرده بود به‌طوری که نقشی دستکاری کننده و تعیین‌کننده‌ای در دربار شاهنشاهی پیدا کرده و باعث نفوذ بسیاری از ایرانیان به دربار امپراتوری گورکانی شد به‌طوری که ملکه نورجهان به پادشاه اصلی مملکت تبدیل شد. ملکه در سال ۱۶۱۷ نایب‌السلطنه تام‌الاختیار همسرش شد، نورجهان برای سالهای طولانی، به‌طور مؤثری قدرت امپراتوری را در اختیار داشت و به عنوان نیروی واقعی و مؤثر پشت تخت مغول شناخته می‌شد. او در کنار شوهرش در جاروکا (پنجره پادشاهی) نشست تا مخاطبان دولتی را دریافت کند، دستورها را برای وزرا صادر کرد، نظارت بر اداره چند جاگیر (بسته‌های زمینی بسیار ارزشمند) را بر عهده داشت و با وزرا مشورت کرد و حتی زمانی که جهانگیر ناخوشایند بود به‌طور مستقل دادگاه را برگزار می‌کرد. او حتی فرمان نیشان را صادر کرد که یک امتیاز بسیار والا فقط برای اعضای مرد خانواده سلطنتی محفوظ بود به دستور او اعضای مهم دولتی نیز از این حق برخوردار شدند که مهمترین این شخص پدر نورجهان میرزا غیاث بیگ بود. جدا از ملکه برادر نورجهان هم به‌نام میرزا حسن آصف خان هم از حق قدرت زیادی در دولت برخوردار شد، و در دربار جهانگیر وزیر اعظم و وکیل امپراتوری بود و همچنین سپهسالار ارتش امپراتوری هم محسوب می‌شد. در دوران سلطنت جهانگیر شاه، قدرت واقعی میان آصف‌خان و خواهرش نورجهان تقسیم شده بود؛ دختر وی به نام «ارجمند بانو بیگم» (که بعدها ممتاز محل نام گرفت)، همسر پسر جهانگیر به نام شاهزاده خرم (که بعدها شاه جهان نام گرفت) شد. آصف خان در اداره حکومت گورکانی به ملکه کمک می‌کرد.ملکه نورجهان، در ۸ فوریه ۱۶۲۷، کودتای سردار محبت‌خان، فرمانده پادگان دهلی را در برابر شوهرش سرکوب کرد و آشوب‌گران را به بند کشید. هنگام کودتا، جهانگیرشاه در بستر بیماری بود. نورجهان بعداً به جانشینی شهریار میرزا کمک کرد اما شاهزاده خرم با کمک آصف خان برادرش را از میان برداشت و با نام شاه جهان جانشین سلطنت شد.نور جهان باقی‌مانده عمر خود را در یک عمارت راحت در لاهور به همراه دخترش لادلی (مهرالنسا بیگم) به سر برد. شاه جهان سالانه دویست هزار روپیه به او اعطا کرد. در این دوره وی بر تکمیل مقبره پدرش در آگره نظارت کرد، که خودش ساخت آن را در سال ۱۶۲۲ شروع کرده بئد و اکنون به عنوان مقبره اعتمادالدوله شناخته می‌شود. این مقبره به عنوان الهام‌بخش تاج محل، بدون شک اوج معماری گورکانی، که ساخت آن در سال ۱۶۳۲ آغاز شد و نورجهان پیش از مرگش در مورد آن چیزهایی شنیده بود، عمل کرد. نور جهان در ۱۷ دسامبر ۱۶۴۵ در سن ۶۸ سالگی درگذشت. وی در آرامگاهی در شاه‌دره باغ در لاهور، که خودش ساخته بود، به خاک سپرده شد. بر روی مقبره او شعری به این مضمون نوشته شده‌است:

بر مزار ما غریبان نی چراغ نی گلی نی پر پروانه سوزد نی صدای بلبلی
آرزوی نور جهان برای نزدیک بودن به همسرش حتی در هنگام مرگ نیز در مجاورت آرامگاه او با آرامگاه همسرش، جهانگیر قابل مشاهده است. مقبره برادرش آصف خان نیز در همین نزدیکی قرار دارد. این مقبره بازدیدکنندگان زیادی، چه پاکستانی و چه خارجی، دارد که از فضای دلپذیر باغ لذت می‌برند.

نورجهان
در کتاب‌های تاریخ دورهٔ گورکانی مانند: مرآت الخیال و مآثرالامرا از ذوق شاعری او صحبت شده‌است. شعر زیر در وصف خودش از اوست:

چو بردارم ز رخ برقع، زگل، فریاد برخیزد

— زنم بر زلف اگر شانه، زسنبل، داد برخیزد
به این حسن و کمالاتی چو درگلشن گذر سازم

— زجان بلبلان شور مبارکباد، برخیزد
سپیده دم یکی از روزها، جهانگیر رو به چشمان نورجهان افگنده، می‌گوید:

تو مست بادهٔ حسنی، بفرما این دو نرگس را که برخیزند از خواب و نگهدارند مجلس را

نورجهان بلادرنگ پاسخ می‌دهد، آنهم چه پاسخی شیرین:

مکن بیدار ای ساقی! ز خواب ناز نرگس را که بد مستند برهم می‌زنند الحال مجلس را

در یکی از روزها، جهانگیرپادشاه، از پشت پنجره‌ای، متوجه می‌شود که پیر مردی خمیده قامت، در حال عبور است و در آن اثنا، از نورجهان که در کنار وی بوده، اینگونه می‌پرسد:

چرا خم گشته می‌گردند پیران جهان گشته

نور جهان بی توقف جواب می‌دهد:

به زیر خاک می‌جویند ایام جوانی را

در آن موقع معمول بود که همیشه اول ماه رمضان، در میخانه‌ها را به گِل می‌گرفتند و آخر ماه یعنی صبح عید فطر آن را باز می‌کردند. در شب عید پادشاه و ملکه به بام قصر برآمده بودند که هلال را ببینند؛ همینکه چشم جهانگیر به ماه افتاد، گفت:

هلال عید به اوج فلک هویدا شد

نور جهان بی توقف جواب می‌دهد:

کلید میکده گم گشته بود پیدا شد

باری، ملکه نورجهان، در حالی‌که لباس ارغوانی به تن کرده بود، نزد جهانگیر وارد می‌شود. شاه با دیدن او چنین می‌گوید:

نیست جانان بر گریبان تو رنگ ارغوان زردی رنگ رخ من شد گریبانگیر تو

و نورجهان، چه پاسخ ظریفی می‌دهد:

ترا که تکمه لعل است بر لباس حریر شد است قطرهٔ منت گریبانگیر

شاه جهان روزی به سیر باغ می‌پرداخت، پس از دقایقی سیر و نظاره به سوی گلهای رنگارنگ، دسته گلی برچید و آن را با خود به قصر آورد و به نور جهان بیگم اهدا کرد.

نور جهان بداهتاً این بیت را سرود:

بلا گردان شوم شاها! چرا گلدسته آوردی؟ به گلشن به ز من دیدی که او را بسته آوردی؟

شاه‌جهان ظریفانه در پاسخ گفت:

برای زیب دستت ماه من! گلدسته آوردم به گلشن لاف خوبی زد، به پیشت بسته آوردم

به روایت کتاب مرآت‌الخیال، درهمان‌روزهایی‌که طبع نورجهان بیگم تازه می‌خواست آهنگ شگفتن کند، بیت زیر را، سرآغازی برای راه‌یابی به گلشن سخن قرار داد:

ای محتسب ز گریهٔ پیر مغان بترس یک خم شکستن تو، به صد خون برابر است

جهانگیر که در کنارش نشسته بود، فی البدیهه افزود:

از من متاب رخ که نی‌ام بیتو یک‌نفس یک زنده کردن تو، به صد خون برابر است

نورجهان به ادامهٔ بیت بالا گفت:

چون تابم از تو رخ که تویی قبلهٔ مراد؟ رخ تافتن ز قبله، به صد خون برابر است
 

 

 

+ نوشته شده در دو شنبه 27 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,نور جهان,جهانگیر,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی,هندی, ساعت 13:16 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 عُروه و عَفرا (از افسانه هاي اعراب)

وقتی پدر عروه درگذشت فرزند صغیرش در دامان عم خود تربیت شد. دختر عم او عفرا همزاد وی بود و این دو کودک همواره با هم بودند. چنان‌که در بینشان الفتی سخت افتاد و عقال (پدر عفرا) همواره عروه را داماد خود می‌خواند. عروه به نزد عمه خود، هند رفت و او را به خواستگاری عفرا فرستاد. مادر عفرا قصد داشت برای رهایی از تهی‌دستی دختر خود را به شویی ثروتمند دهد. عروه برای کسب مال به نزد پسر عم خود که مالدار ری بود، رهسپار شد ولی قبل از رجعت، پدر و مادر عفرا او را به مرد شامی ثروتمند شوی داده و نوید مال بسیار شنیده بودند. سه روز بعد از مزاوجت آهنگ شام کردند و پدر عفرا که از عروه شرم داشت، قبری کهنه را تعمیر کرد و گفت این گور عفرا است و از اهل قبیله نیز خواست تا آن را مکتوم دارند. سرانجام حقیقت حال بر عروه روشن شد، وی به منزل عفرا رفت و در خلوت با وی با شکایت از فراق، به پاکی و حیا گذراند، شوی عفرا آگاه شد و اصرار به اقامت عروه در منزل خود کرد، ولی او رفت و در راه جان سپرد و در وادی القرا (نزدیک مدینه) به خاک سپرده شد.

+ نوشته شده در شنبه 25 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,عروه,عفرا,عاشقانه های جهان,عاشقانه های عربی,افسانه, ساعت 21:41 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 سليمان و ملکه صبا ( الهي نامه شيخ عطار)

روزی سلیمان به لشکریانش دستور داد تا آماده شوند و همگی با هم به همراه سلیمان به زیارت خانه خدا بروند . در مسیر حرکت شان به طائف رسیدند که معروف به سرزمین مورچگان بود. پادشاه مورچه ها به آن ها دستور داد تا به لانه های خود در زیر زمین بروند . وقتی سلیمان به نزدیکی پادشاه مورچه ها رسید با مهربانی از او پرسید ؛ آیا نمی دانی که پیامبران بر آفریده های او ظلم نمی کنند؟ متعجبم از این که دستور دادی آن ها پنهان شوند. پادشاه مورچه ها گفت : این کار را به دلیل آن انجام دادم که شاید تو و سپاهت ناخواسته آن ها را لگدمال کنید و نیز آن ها با دیدن نعمت های خدادادی و شکوه فراوان آن در شما نعمت هایی را که خدا به خودشان عطا کرده فراموش کنند. سلیمان از پادشاه مورچه ها خداحافظی کرد و رفت.در مسیر مکه احساس کرد هدهد پیک مخصوص خود را نمی بیند لحظاتی بعد هدهد را دید که بازگشته است.هدهد گفت : من در همین حوالی مشغول پرواز بودم که به سرزمین سبا رسیدم حاکم آن سرزمین زنی به نام بلقیس است و آن چه که مرا خیلی عذاب می دهد این است که مردم سرزمین سبا خورشید را می پرستند و در برابرش سجده می کنند. سلیمان نامه ای برای ملکه سبا نوشت و آن را به هدهد سپرد تا برایش ببرد و از او خواست در همان نزدیکی پنهان شود و ببیند که بعد از خواندن نامه چه می کند .ملکه سبا نامه را چندین بار خواند و با تعجب به وزیرانش می گفت ؛ این نامه از طرف سلیمان است او این نامه را با نام خدا شروع کرده و از من خواسته است که تسلیم او بشوم و به خدای یکتا ایمان بیاورم، سپس از وزیرانش خواست که او را یاری کنند . وزیران گفتند ما نیروی جنگی زیادی داریم و آمادگی لازم برای مقابله با سلیمان را داریم .بلقیس گفت : همیشه جنگ چاره ساز نیست. من باید سلیمان را امتحان کنم اگر از پادشاهان باشد به هر قیمتی تاج و تخت و پول می خواهد و اگر پیامبر خدا باشد به دنیا علاقه ای ندارد و فقط به مردم نیکی می کند . سپس دستور داد که هدایای فراوانی برای سلیمان بفرستند. وقتی هدایا را برای سلیمان بردند به شدت عصبانی شد

و گفت : من پیامبر خدا هستم چرا شما فکر کردید که من دنیا دوست هستم و از دیدن هدیه ها خوشحال می شوم ، خداوند بیشتر و بهتر از این ها را به من بخشیده است سپس هدایا را پس فرستاد .سلیمان بعد از رفتن فرستادگان بلقیس گفت : این زن خیلی داناست باید بیشتر در مورد او تحقیق کنیم کدام یک از شما قبل از رسیدن او به اینجا می توانید تخت عظیم او را نزد من بیاورید. یکی از جنیان که کارهای خارق العاده می کرد با خواندن اسم اعظم خداوند تخت بلقیس را در آن جا حاضر کرد .سلیمان دستور داد تا تغییراتی در این تخت عظیم بوجود بیاورند و ببینند که آیا بلقیس تخت خود را خواهد شناخت یا نه ؟بعد از مدتی ملکه سبا با همراهانش از راه رسیدند. بلقیس تخت خود را شناخت و از زیبایی عجیب و شگفت آوری که در آن به وجود آورده بودند خیلی خوشحال شد و تعریف کرد .بلقیس بعد از مشاهده و درک خوبی های سلیمان و یارانش به خدا ایمان آورد و از گذشته اش توبه کرد .بعد از مدتی سلیمان به او پیشنهاد ازدواج داد ، پس از ازدواج به اتفاق هم برای زیارت خانه کعبه رفتند در راه بازگشت از شام هنگامی که از فلسطین می گذشتند کمی برای استراحت توقف کردند. همان جا فرشته وحی نازل شد و گفت : ای سلیمان این جا مقدس است و فرشتگان و پیامبران در این جا نازل می شوند پس مسجدی با شکوه برای عبادت خدا بساز . سلیمان به همراه جنیان به محل رفته و دستور داد که مسجد با شکوهی در آن جا بسازند و نیز دستور داد برج بلندی هم در کنار آن مسجد برایش بنا کنند تا از آن جا به کار معماران نظارت داشته باشد.با آن که کار ساختمان تمام نشده بود ولیکن بنای محراب تمام شده بود . روزی از روزها درختی را دید و از او پرسید اسم تو چیست و برای چه کاری آمده ای ؟ درخت گفت : اسم من ویرانی است برای این آمده ام که تو از چوب من برای تکیه خودت عصایی تهیه کنی. سلیمان دانست که زمان مرگش فرا رسیده است، ولی سعی کرد که با همان عصا طوری ایستاده تکیه کند که معماران با دیدن او فکر کنند که زنده است و دلگرم باشند و کار خود را انجام بدهند.وقتی فرشته مرگ به سراغش آمد او گفت: من مدت زیادی در این جا زندگی کرده ام ولی اکنون که دنیا را ترک می کنم فکر می کنم چند روزی بیشتر در آن نبوده ام. فرشته مرگ لبخندی زد و گفت : این حرفی است که من تا حالا زیاد شنیده ام. جسم بی جان سلیمان یک سال همان طور که به عصا تکیه کرده بود ایستاده باقی مانده و افرادش بر این گمان که زنده است و آن ها را می بیند حسابی کار می کردند تا کار مسجد الاقصی هم پایان رسید .سپس خدا موریانه ها را فرستاد تا عصای سلیمان را بجوند و این کار انجام شد ، پیکر سلیمان به زمین افتاد و همه دانستند سلیمان نبی از دنیا رفته است.

+ نوشته شده در چهار شنبه 22 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,سلیمان,ملکه سبا,افسانه های تورات,عشاق جهان,عشاق معروف, ساعت 16:11 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

رابعه و بکتاش (از افسانه‌های اعراب)

 رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دل‌ها می‌ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دل‌ها می‌نشست. جان‌ها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدگونش می‌گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می‌کرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی‌شد و فکر آیندۀ دختر پیوسته رنجورش می‌داشت. چون مرگش فرا رسید، پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچ کس را لایق او نشناختم، اما تو چون کسی را شایستۀ او یافتی خوددانی تا به هر راهی که می‌دانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفته‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزۀ بهاری حکایت از شور جوانی می‌کرد و غنچۀ گل به دست باد دامن می‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می‌گذشت و از ادب سر بر نمی‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته‌های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از میان همۀ آن‌ها جوانی دلارا و خوش اندام، چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌داشت؛ نگهبان گنج‌های شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه‌گری می‌کرد؛ گاه به چهره‌ای گلگون از مستی می‌گساری می‌کرد و گاه رباب می‌نواخت، گاه چون بلبل نغمۀ خوش سر می‌داد و گاه چون گل عشوه و ناز می‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دل‌فروزی دید، آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر می‌گریست و دلش چون شمع می‌گداخت. پس از یک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا درآورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟چنان دردی کجا درمان پذیرد که جان‌درمان هم از جانان پذیردرابعه دایه‌ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره‌گری و نرمی و گرمی پردۀ شرم را از چهرۀ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دایه آشکار کرد و گفت:

چنان عشقش مرا بی‌خویش آورد که صد ساله غمم در پیش آورد
چنین بیمار و سرگردان از آنم که می دانم که قدرش می‌ندانم
سخن چون می‌توان زان سرو من گفت چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد، به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود، و خود برخاست و نامه‌ای نوشت:
الا ای غایب حاضر کجایی به پیش من نه ای آخر کجایی
بیا و چشم و دل را میهمان کن و گرنه تیغ گیر و قصد جان کن
دلم بردی و گر بودی هزارم نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم که من هرگز دل از جان برنگیرم
اگر آئی به دستم باز رستم و گرنه می‌روم هر جا که هستم
به هر انگشت در گیرم چراغی ترا می‌جویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار و گرنه چون چراغم مرده انگار
پس از نوشتن، چهرۀ خویش را بر آن نقش کرد و به سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گویی سال‌ها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد، دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزل‌ها می‌ساخت و به سوی دلبر می‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق‌تر و دلداده‌تر می‌شد. مدت‌ها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما به جای آن که از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:
که هان ای بی‌ادب این چه دلبریست تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من که ترسد سایه از پیراهن من
عاشق ناامید برجای ماند و گفت: «ای بت دل‌فروز، این چه حکایت است که در نهان شعرم می‌فرستی و دیوانه‌ام می کنی و اکنون روی می‌پوشی و چون بیگانگان از خود می‌رانیم؟»دختر با مناعت پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمی‌دانی که آتشی که در دلم زبانه می‌کشد و هستیم را خاکستر می‌کند به نزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد. جان غمدیدۀ من طالب هوس‌های پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانۀ این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی، دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه‌ام دور شوی.»
پس از این سخن، رفت و غلام را شیفته‌تر از پیش برجای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمن‌ها می گشت و می خواند:
الا ای باد شبگیری گذر کن ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و آبم ببردی
چون دریافت که برادرش شعرش را می‌شنود کلمۀ «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ رویی که هر روز سبویی آب برایش می‌آورد، تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهی بی‌شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می‌زد و دلاوری‌ها می‌نمود. سرانجام چشم‌زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همین که نزدیک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشیده‌ای سواره پیش‌صف درآمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دل‌ها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یک سر به سوی بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.اما به محض آن که ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی‌شتافتند دیاری در شهر باقی نمی‌ماند. حارث پس از این کمک، پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گویی فرشته ای بود که از زمین رخت بربست. همین که شب فرا رسید، و قرص ماه چون صابون، کفی از نور بر علم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه ای به او نوشت:
چه افتادت که افتادی به خون در چو من زین غم نبینی سرنگون‌تر
همه شب هم‌چو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه می‌خواهی ز من با این همه سوز که نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز
چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش که از پس می‌ندانم راه و از پیش
اگر امید وصل تو نبودی نه گردی ماندی از من نه دوری
نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:
که: «جانا تا کیم تنها گذاری سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان ای دل افروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن کن شد» بگفت این وز خود بی‌خویشتن شد

چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاس‌گذاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه‌ای برپا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند. شاه از رودکی شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویندۀ شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر، بی‌خبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بی‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنان که نه خوردن می‌داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنان که گویی چیزی نشنیده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانه‌ای می‌گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.بکتاش نامه‌های آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می کرد یک‌جا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که ازدیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه‌ها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به یکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهی محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمتن را در آن بیافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جوانی، آتش بیماری و سستی، آتش مستی، آتش از غم رسوایی، همۀ این ها چنان او را می‌سوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آن‌ها را نداشت. آهسته خون از بدنش می‌رفت و دورش را فرامی‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌برد و غزل‌های پر سوز بر دیوار نقش می‌کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می‌شد چهره‌اش بی‌رنگ می‌گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه‌پیکر چون پاره‌ای از دیوار برجای خشک شد و جان شیرینش میان خون و آتش و اشک از تن برآمد.روزدیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:
نگارا بی تو چشمم چشمه‌سار است همه رویم به خون دل نگار است
ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیایی غلط کردم که تو در خون نیایی
چو از دو چشم من دو جوی دادی به گرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهیی بر تابه آخر نمی‌آیی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خون
به آتش خواستم جانم که سوزد چو جای تست نتوانم که سوزد
به اشکم پای جانان می بشویم بخونم دست از جان می بشویم
بخوردی خون جان من تمامی که نوشت باد، ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی منت رفتم تو جاویدان بمانی
چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت، نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت.
نبودش صبر بی یار یگانه بدو پیوست و کوته شد فسانه.
+ نوشته شده در دو شنبه 20 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,رابعه و بکتاش,عاشقانه های جهان,عاشقانه های عربی, ساعت 20:31 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 اوتللو و دزدمونا (عشاق درام ویلیام شکسپیر)

داستان درباره ی “اتللو”‌ی مغربی فرمانده عالی نیروهای “ونیزی”، است که معاونی به نام کاسیو دارد.وی با تعریف از فتوحات خود، قلب “دزد مونا”، دختر “برابانسیو (سناتور ونیزی)” را تسخیر کرده و پنهانی با وی ازدواج می‌کند و سرانجام نیز با دزدمونا فرار می کند و به مهمانسرایی می رود. برابانسیو که سخت آشفته می شود چند نفر را در پی دخترش و اتللو می فرستد و سرانجام نیز اتللو را پیدا می کنند اما دزدمونا را خیر.همین قضیه برابانسیو را سخت عصبانی و باعث می شود تا از اتللو در مجلس سنا شکایت کند و بههمین خاطر در حضور فرمانروای ونیز، اتللو را متهم می‌کند که دختر او را فریب داده و ربوده است. اما اتللو شرح می‌دهد که در نهایت وفاداری قلب دزد مونا را به دست آورده است و دزدمونا نیز چگونه دل اورا ربوده است. دختر نیز این ادعا را تایید می‌کند. در این اثنا خبر می‌رسد که ترک‌ها آماده‌ی حمله به جزیره‌ی قبرس هستند و “ونیز” برای عقب‌ راندن آن‌ها از اتللو کمک می‌خواهد. اتللو نیز با کشتی عازم قبرس می شود تا نیروهای مستقر در آن جا را فرماندهی کند.برابانسیو خلاف میل باطنی خود، دخترش را تسلیم اتللو می‌کند تا با وی به قبرس رود. بدین ترتیب اتللو با دزدمونا و همسر یاگو به عنوان ندیمه اش راهی قبرس می شوند.

نخستین کشتی که به قبرس می رسد کشتی کاسیو(مقام فلورانسی است)و بعد از آن نیز کشتی اتللو.در این میان کاسیو که از اتللو کینه و حسادت به دل داشت پس از رسیدن به قبرس سعی می کند تا رودریگو را رضی کند که دزدمونا از اتللو خسته و به کاسیو علاقه دارد به همین خاطر نقشه ای می کشد تا اتللو نسبت به دزد مونا سوء ظن پیدا کرده، و او را در بستر خفه کند. به گونه ای که ذهن اتللو نسبت به همسرش را دچار تردید کرده و ازرابطه ی او با کاسیو می گوید و نیزبا دزدیدن دستمال دزدمونا،آن را در اتاق کاسیو می اندازد تا این گونه خشم اتللو نسبت به همسر را بیش ترونقشه اش را یک سره و به خواسته اش برسد.پیداکردندستمال آن قدر اتللو را عصبانی می کند که وی دزدمونا را می کشد و کشتن اورا نه از روی کینه بلکه ازروی شرافت می داندسرانجام اتللو با اعتراف امیلیا همسر یاگوبا متوجه می شود که زنش را بی‌گناه کشته است، سپس شجاعانه خود را نیزمی‌کشد.

 

 
+ نوشته شده در جمعه 17 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,اوتللو و دزدمونا,شکسپیر,عشاق جهان, ساعت 15:1 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 دختران شهر 

به روستا فکر می کنند 
دختران روستا 
در آرزوی شهر می میرند 
مردان کوچک 
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند 
مردان بزرگ 
در آرزوی آرامش مردان کوچک 
می میرند 
کدام پل 
در کجای جهان شکسته است 
که هیچکس به خانه اش نمی رسد
+ نوشته شده در جمعه 10 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,دختران,پسران,مردم,خانه, ساعت 21:15 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 نیستیم . . .


به دنیا می آییم؛
عکسِ یک نفرهِ می گیریم!
بزرگ می شویم؛
عکسِ دو نفره می گیریم!
پیر می شویم؛
عکسِ یک نفره می گیریم . . .
و بعد دوباره باز نیستیم . . .

 

 
+ نوشته شده در سه شنبه 7 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,نیستیم, ساعت 14:26 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

گشاده دست باش ،جاری باش ،كمك كن (مثل رود)

باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)
اگركسی اشتباه كردآن رابه پوشان (مثل شب)
وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)
متواضع باش و كبر نداشته باش (مثل خاك)
بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا )
اگرمی خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه

مولانا

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 31 فروردين 1400برچسب:مطالب ادبی,مولانا,آینه,دریا,خاک,مرگ,شب,خورشید,رود, ساعت 21:27 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 همان قدر که زن را باید فهمید

مرد را هم باید درک کرد
همانقدر که زن، بودن می خواهد
مرد هم اطمینان می خواهد
همانقدر که باید قربان صدقه ی رویِ ماهِ بی آرایشِ زن رفت
باید فدایِ خستگی هایِ مرد هم شد
همانقدر که باید بی حوصلگی هایِ زن را طاقت آورد
کلافگی هایِ مرد را باید فهمید ...
+ نوشته شده در شنبه 28 فروردين 1400برچسب:مطالب ادبی,زن,مرد, ساعت 20:55 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 هنگامی که روح در تو دمیده میشود در شکم یک زن هستی ...

هنگامی که گریه میکنی در آغوش یک زن هستی ...
هنگامی که عاشق میشوی در قلب یک زن هستی .....
زن امانت است نه برای اهانت .
+ نوشته شده در شنبه 28 فروردين 1400برچسب:مطالب ادبی,زن, ساعت 20:46 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 استوانه ي کوروش

در مورد آنچه کوروش پس از فتح بابل انجام داده است ، سند ي به دست آمده که به استوانه ي کوروش معروف است. استوانه ي کوروش کبير در خرابه هاي بابل پيدا شده و اصل آن در موزه ي بريتانيا نگهداري مي شود. اين استوانه را باستانشناسي به نام هرمزد « رسام » پيدا کرده است. بخش بزرگي از اين استوانه اينک از بين رفته است ولي بخشي از آن که سالم مانده است سندي مهم و تاريخي است مبني بر رفتار جوانمردانه ي کوروش کبير با مردم شهر تسخير شده ي بابل و نيز يهودياني که در اسارت آنان بودند. گوينده ي خط هاي آغازين اين نوشته نامعلوم است ولي از خط بيست به بعد را کوروش کبير گفته است.
 
و اينک متن استوانه :
1) « کوروش» شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه توانا ، شاه بابل ، شاه سومر و اکد.
2) شاه نواحي جهان.
3) چهار[ ...... ] من هستم [ ...... ] به جاي بزرگي ، ناتواني براي پادشاهي کشورش معين شده بود.
4) نبونيد تنديس هاي کهن خدايان را از ميان برد [ ...... ] و شبيه آنان را به جاي آنان گذاشت.
5) شبيه تنديسي از ( پرستشگاه ) ازاگيلا ساخت [ ...... ] براي « اور» و ديگر شهرها.
6) آيين پرستشي که بر آنان ناروا بود [ ...... ] هر روز ستيزه گري مي جست. همچنين با خصمانه ترين روش.
7) قرباني روزانه را حذف کرد [ ...... ] او قوانين ناروايي در شهرها وضع کرد و ستايش مردوک ، شاه خدايان را به کلي به فراموشي سپرد.
8) او همواره به شهر وي بدي مي کرد. هر روز به مردم خود آزار مي رسانيد. با اسارت ، بدون ملايمت همه را به نيستي کشاند.
9) بر اثر دادخواهي آنان « اليل » خدا ( مردوک ) خشمگين گشت و او مرزهايشان. خداياني که در ميانشان زندگي مي کردند ماوايشان را راه کردند.
10) او ( مردوک ) در خشم خويش ، آنها را به بابل آورد ، مردم به مردوک چنين گفتند : بشود که توجه وي به همه ي مردم که خانه هايشان ويران شده معطوف گردد.
11) مردم سومر و اکد که شبيه مردگان شده بودند ، او توجه خود را به آنان معطوف کرد. اين موجب همدردي او شد ، او به همه ي سرزمين ها نگريست.
12) آنگاه وي جستجوکنان فرمانرواي دادگري يافت ، کسي که آرزو شده ، کسي که وي دستش را گرفت. کوروش پادشاه شهر انشان. پس نام او را بر زبان آورد ، نامش را به عنوان فرمانرواي سراسر جهان ذکر کرد.
13) سرزمين « گوتيان » سراسر اقوام « مانداء» را مردوک در پيش پاي او به تعظيم واداشت. مردمان و سپاه سران را که وي به دست او ( کوروش ) داده بود.
14) با عدل و داد پذيرفت. مردوک ، سرور بزرگ ، پشتيبان مردم خويش ، کارهاي پارسايانه و قلب شريف او را با شادي نگريست.
15) به سوي بابل ، شهر خويش ، فرمان پيش روي داد و او را واداشت تا راه بابل در پيش گيرد. همچون يک دوست و يار در کنارش او را همراهي کرد.
16) سپاه بي کرانش که شمار آن چون آب رود برشمردني نبود با سلاح هاي آماده در کنار هم پيش مي رفتند.
17) او ( پروردگار) گذاشت تا بي جنگ و کشمکش وارد شهر بابل شود و شهر بابل را از هر نيازي برهاند. او نبونيد شاه را که وي را ستايش نمي کرد به دست او ( کوروش ) تسليم کرد.
18) مردم بابل ، همگي سراسر سرزمين سومر و اکد ، فرمانروايان و حاکمان پيش وي سر تعظيم فرود آوردند و شادمان از پادشاهي وي با چهره هاي درخشان به پايش بوسه زدند.
19) خداوندگاري ( مردوک ) را که با ياريش مردگان به زندگي بازگشتند ، که همگي را از نياز و رنج به دور داشت به خوبي ستايش کردند و يادش را گرامي داشتند.
20) من کوروش هستم ، شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه نيرومند ، شاه بابل ، شاه سرزمين سومر و اکد ، شاه چهار گوشه ي جهان.
21) پسر شاه بزرگ کمبوجيه ، شاه شهر انشان ، نوه ي شاه بزرگ کوروش ، شاه شهر انشان ، نبيره ي شاه بزرگ چيش پيش ، شاه انشان.
22) از دودماني که هميشه از شاهي برخوردار بوده است که فرمانروائيش را « بعل » و « نبو » گرامي مي دارند و پادشاهيش را براي خرسندي قلبي شان خواستارند. آنگاه که من با صلح به بابل درآمدم
23) با خرسندي و شادماني به کاخ فرمانروايان و تخت پادشاهي قدم گذاشتم. آنگاه مردوک سرور بزرگ ، قلب بزرگوار مردم بابل را به من منعطف داشت و من هر روز به ستايش او کوشيدم.
24) سپاهيان بي شمار من با صلح به بابل درآمدند. من نگذاشتم در سراسر سرزمين سومر و اکد تهديد کننده ي ديگري پيدا شود.
25) من در بابل و همه ي شهرهايش براي سعادت ساکنان بابل که خانه هايشان مطابق خواست خدايان نبود کوشيدم [ ...... ] مانند يک يوغ که بر آنها روا نبود.
26) من ويرانه هايشان را ترميم کردم و دشواري هاي آنان را آسان کردم. مردوک خداي بزرگ از کردار پارسايانه ي من خوشنود گشت.
27) بر من ، کوروش شاه که او را ستايش کردم و بر کمبوجيه پسر تني من و همچنين بر همه ي سپاهيان من
28) او عنايت و برکتش را ارزاني داشت ، ما با شادماني ستايش کرديم ، مقام والاي ( الهي ) او را . همه ي پادشاهان بر تخت نشسته
29) از سراسر گوشه و کنار جهان ، از درياي زيرين تا درياي زبرين شهرهاي مسکون و همه ي پادشاهان « امورو » که در چادرها زندگي مي کنند.
30) باج هاي گران براي من آوردند و به پاهايم در بابل بوسه زدند. از [ ...... ] نينوا ، آشور و نيز شوش
31) اکد ، اشنونه ، زميان ، مه تورنو ، در ، تا سرزمين گوتيوم شهرهاي آن سوي دجله که پرستشگاه هايشان از زمان هاي قديم ساخته شده بود.
32) خداياني که در آنها زندگي مي کردند ، من آنها را به جايگاه هايشان بازگردانيدم و پرستشگاه هاي بزرگ براي ابديت ساختم. من همه ي مردمان را گرد آوردم و آنها را به موطنشان باز گردانيدم.
33) همچنين خدايان سومر و اکد که نبونيد آنها را به رغم خشم خداي خدايان ( مردوک ) به بابل آورده بود ، فرمان دادم که براي خشنودي مردوک خداي بزرگ
34) در جايشان در منزلگاهي که شادي در آن هست بر پاي دارند. بشود که همه ي خداياني که من به شهرهايشان بازگردانده ام
35) روزانه در پيشگاه « بعل » و « نبو » درازاي زندگي مرا خواستار باشند ، بشود که سخنان برکت آميز برايم بيايند ، بشود که آنان به مردوک سرور من بگويند : کوروش شاه ستايشگر توست و کمبوجيه پسرش
36) بشود که روزهاي [ ...... ] من همه ي آنها را در جاي با آرامش سکونت دادم.
37) [ ...... ] براي قرباني ، اردکان و فربه کبوتران.
38) [ ...... ] محل سکونتشان را مستحکم گردانيدم.
39) [ ...... ] و محل کارش را.
40) [ ...... ] بابل.
41) [ ...... ] 42) [ ...... ] 43) [ ...... ] 44) [ ...... ] 45) [ ...... ] تا ابديت .

 

+ نوشته شده در دو شنبه 23 فروردين 1400برچسب:مطالب ادبی,استوانه کوروش کبیر, ساعت 15:36 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 آشنايي با تخت سليمان تکاب

تخت سليمان تکاب به عنوان يکي از مهم‌ترين و مشهورترين مراکز تاريخ تمدن ايران و جهان يکي از 4 اثر ملي ثبت شده کشور در فهرست آثار تاريخي جهان است.اين مجموعه فرهنگي - تاريخي به مساحت 124 هزار مترمربع که در ادوار مختلف محل سکونت مادها، اشکانيان، ساسانيان و مغولها بوده در استان آذربايجان غربي قراردارد و به روايتي محل تولد زرتشت پيامبر مي‌باشد.قلعه تاريخي تخت سليمان بازمانده از دوره ساسانيان با بخش‌هاي مختلفي همچون آتشکده آذر گشسب به عنوان يکي از مهمترين آتشکده هاي دوره ساساني، آتشکده شاهي و جنگ آوران، ايوان خسرو، معبد آناهيتا، آتشگاه‌هاي کوچک و دروازه ها و ديوارهاي مستحکمش از بناهاي مهم تاريخي جهان به شمار مي‌رود.مجموعه باستاني تخت سليمان قبل از اسلام به عنوان بزرگترين مرکز آموزشي، مذهبي، اجتماعي و عبادتگاه ايرانيان به شمار مي‌رفت اما در سال 624 ميلادي و در حمله هراکليوس، امپراطور روميان به ايران تخريب شد.بکارگيري سنگ‌هاي تراشدار و آجرهاي بزرگ در ساخت اين بناي تاريخي و واقع شدن درياچه عجيب و هميشه جوشاني به عمق 112 متر در وسط اين مجموعه جلوه زيبا و خاصي به اين مکان تاريخي بخشيده است.درجه حرارت آب اين درياچه در تابستان و زمستان يکسان و در حدود 21 درجه است و همين موضوع ثابت مي کند که آب آن از سفره‌اي زير زميني در عمق بسيار زياد تامين مي‌شود.اين مکان تاريخي در زمان ايلخانيان و در دوره حکمراني آقاخان در قرن هفتم هجري به عنوان تفرجگاه تابستاني مورد استفاده قرار گرفت.اين حکمران مغول با احداث بناهاي مختلفي همچون سالن شورا، ايوان شرقي و ساختمان‌هاي 8 و 12 ضلعي يکبار ديگر جان تازه‌اي به مجموعه تاريخي تخت سليمان تکاب بخشيد.
منبع- همشهري انلاين

 

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 12 فروردين 1400برچسب:مطالب ادبی,تخت سلیمان,تکاب,, ساعت 16:46 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 جملات زيباي پروين اعتصامي


واعظي پرسيد از فرزند خويش * هيچ مي داني مسلماني بــه چيست ؟
صدق و بي آزاري و خدمت بــه خلق * هم عبادت . هم کليد زندگي ست
گفت: زين معيار اندر شــهر ما * يک مسلمان هست . آن هم ارمني ست!



آن پارسا کــه ده خرد و ملک . رهزن است * آن پادشاه کــه مال رعيت خورد گداست



اين کــه خاک سيــهش بالين است * اختر چرخ ادب . پروين است
گرچــه جز تلخي از ايام نديد * هرچــه خواهي سخنش شيرين است
دوستان بــه کــه ز وي ياد کنند * دل بي دوست . دلي غمگين است
خاک در ديده بسي جان فرساست * سنگ برسينــه بسي سنگين است .



پريدن . بي پر تدبير مستي است * جــهان را گــه بلندي . گاه پستي است



پستي نسوان ايران جملــه از بي دانشي است * مرد يا زن . برتري و رتبت از دانستن است



چون شانــه . عيب خلق مکن مو بــه مو عيان * در پشت سر نــهند کسي را کــه عيب جوست



حساب خود نــه کم گير و نــه افزون * منــه پاي از گليم خويش بيرون



دزد اگر شب . گرم يغماکردن است * دزدي حکام . روز روشن است


دزد جاهل گر يکي ابريق برد * دزد عارف دفتر تحقيق برد



دل ويرانــه عمارت کردن * خوش تر از کاخ برافراختن است



سير . يک روز طعنــه زد بــه پياز * کــه تو مسکين چقدر بدبويي
گفت از عيب خويش بي خبري * زان ره از خلق عيب مي جويي



سيــه . اي بي خبر . سپيد نشد * وقت شيرين خود تباه مکن



گرت انديشــه اي ز بدنامي است * منشين با رفيق ناهموار



نان خود از بازوي مردم مخواه * گر کــه تو را بازوي زورآزماست
سعي کن . اي کودک مــهد اميد * سعي تو بنّا و سعادت بناست



نبض تــهي دست نگيرد طبيب * درد فقيران همــه جا بي دواست



نزد گرگ آجل چــه بره چــه گرگ * پيش حکم قضا چــه خاک و چــه باد



هرچــه شاگردي زمانــه کني * نشوي آخر اي حکيم استاد



هرچــه کني کشت همان بدروي * کار بد و نيک چو کوه و صداست



هرچــه معمار معرفت کوشيد * نشد آباد اين خراب آباد
چون سپيد و سيــه تبــه شدني است * چــه تفاوت ميان اصل و نژاد



هرکــه در شوره زار کشت کند * نبود از کار خويش برخوردار



هرگلي . علت و عيبي دارد * گل بي علت و بي عيب خداست
 
 
http://www.gap8.ir/parvin-etesami

 

 
+ نوشته شده در شنبه 7 فروردين 1400برچسب:مطالب ادبی,سخنان زیبا,پروین اعتصامی, ساعت 15:22 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 چند سال بيشتر


فرزندم، من چند سال از تو بزرگترم ... فقط همين.
براي پرواز موقعيت هاي بيشتري داشتم و بيشتر هم زمين خوردم.
معني‌اش اين نيست که عاقلترم ...
معني‌اش اين است که بيشتر سختي کشيده‌ام.
فرزندم، من چند سال از تو بزرگترم ... فقط همين.

فرزندم، من در جاده‌هاي بيشتري قدم گذاشته‌ام ... فقط همين.
از دويدن خسته شده‌ام در حالي که تو تازه خزيدن را ياد مي‌گيري.
به سمت جايي مي‌روي ...
که من آنجا بودم ... و مي‌دانم که در آنجا خبري نيست.
فرزندم، من چند سال بيشتر از تو تجربه دارم ... فقط همين.


حالا که خداحافظي مي‌کني پسرم‌، هيچ وقت از حرفت برنگرد.
بايد پرواز کني، براي اينکه عقاب‌هاي جوان صدايت مي زنند.
و روزي، وقتي پا به سن گذاشتي، به يک جوان لبخند مي‌زني.
و به او مي‌گويي، فرزندم، من چند سال از تو بزرگترم ... فقط همين.

 فرزندم ، من چند سال از تو بزرگترم ... فقط همين.
مي‌گويي، براي پرواز موقعيت‌هاي بيشتري داشتم و بيشتر هم زمين خوردم.
معني‌اش اين نيست که عاقلترم ...
معني‌اش اين است که بيشتر سختي کشيده‌ام .
فرزندم، من چند سال بيشتر از تو تجربه دارم ... فقط همين .

                     http://www.p30data.com/       

 

 

 
+ نوشته شده در جمعه 6 فروردين 1400برچسب:مطالب ادبی,چند سال بیشتر,نامه مادر به پسرش,فرزندم، من چند سال از تو بزرگترم ,,, فقط همين,, ساعت 15:19 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 جشن نوروز

جمشيد با خردمندي به همه ی هنرها دست يافت و بر همه کاري توانا شد و خود را در جهان يگانه يافت. آن گاه انگيزه ی برتري و خود بيني در او بيدار شد و در انديشه ی پرواز در آسمان افتاد:فرمان داد تا تختي گران‌بها برايش ساختند و گوهر بسيار بر آن نشاند و ديوان که بنده ی او بودند تخت را از زمين برداشتند و بر آسمان برافراشتند. جمشيد در آن چون خورشيد تابان نشسته بود و اين همه به فر ايزدي مي‌کرد. جهانيان از شکوه و توانايي او خيره ماندند، گرد آمدند و بر بخت و شکوه او آفرين خواندند بر او گوهر افشاندند و آن روز را که نخستين روز از فروردين بود، نوروز خواندند.

 

 
+ نوشته شده در جمعه 29 اسفند 1399برچسب:مطالب ادبی,جمشید,نوروز, ساعت 14:42 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 

 یوسف و زلیخا

نکاح بستن يوسف عليه السلام زليخا را به فرمان خداي تعالي و زفاف کردن با وي

 

چو فرمان يافت يوسف از خداوند

که بندد با زليخا عقد پيوند

اساس انداخت جشني خسروانه                    

نهاد اسباب جشن اندر ميانه

شه مصر و سران ملک را خواند                   

 به تخت عز و صدر جاه بنشاند

به قانون خليل و دين يعقوب                   

 بر آيين جميل و صورت خوب

زليخا را به عقد خود درآورد                    

به عقد خويش يکتا گوهر آورد

نثار افشان بر او مه تا به ماهي                   

مبارکباد گو شاه و سپاهي

به رسم معذرت يوسف به پا خاست

به مجلس حاضران را عذرها خواست

زليخا را به پرسش ساخت دلشاد

به خلوتخانه خاصش فرستاد

پرستاران همه پيشش دويدند                  

 سر و افسر همه پيشش کشيدند

خروشان از جمال دلفريبش                  

 به زرکش جامه ها دادند زيبش

چو هاي و هوي مردم يافت آرام                   

به منزلگاه خود زد هر کسي گام

عروس مه نقاب عنبرين بست                  

 زرافشان پرده بر روي زمين بست

به فيروزي بر اين فيروزه طارم                  

 چراغ افروز شد گيتي ز انجم

فلک عقد ثريا از بر آويخت                   

شفق ياقوت تر با گوهر آميخت

جهان را شعر شب شد پرده راز                  

 در آن پرده جهاني راز پرداز

به خلوت محرمان با هم نشستند                 

 به روي غير مشکين پرده بستند

زليخا منتظر در پرده خاص                  

 دل او از طپش در پرده رقاص

که اين تشنه که بر لب ديده آب است          

 به بيداريست يارب يا به خواب است

شود زين تشنگي سيراب يا ني                 

 نشيند از دلش اين تاب يا ني

گهي پر آب چشمش ز اشک شادي             

گهي پر خون ز بيم نامرادي

گهي گفتي که من باور ندارم                

 که گردد خوش بدينسان روزگارم

گهي گفتي که لطف دوست عام است         

  ز لطف دوست نوميدي حرام است

ازين انديشه خاطر در کشاکش               

 گهي خوش بودي آنجا گاه ناخوش

ز ناگه ديد کز در پرده برخاست               

  مهي بي پرده منزل را بياراست

زليخا را نظر چون بر وي افتاد                

 تماشاي ويش پي در پي افتاد

برون برد از خودش اشراق آن نور             

  ز نور خور ظلام سايه شد دور

چو يوسف آن محبت کيشيش ديد            

 ز ديدار خود آن بي خويشيش ديد

ز رحمت جاي بر تخت زرش کرد              

کنار خويش بالين سرش کرد

به بوي خود به هوش آورد بازش             

  به بيداري کشيد از خواب نازش

به آن رويي کزو مي بست ديده               

 وزو مي بود عمري دل رميده

چو چشم انداخت رويي ديد زيبا              

 به سان نقش چين بر روي ديبا

چو روي حور عين مطبوع و مقبول           

 ز حسن آراييش مشاطه معزول

نظر چون يافت بر ديدن قرارش              

 عنان کش شد سوي بوس و کنارش

به لب بوسيد شيرين شکرش را              

 به دندان کند عناب ترش را

چو بود از بهر آن فرخنده مهمان           

  دو لب بر خوان وصل او نمکدان

ازان رو کرد اول بوسه را ساز              

که بر خوان از نمک به باشد آغاز

نمک چون شور شوقش بيشتر کرد         

  دو ساعد در ميان او کمر کرد

به زير آن کمر نابرده رنجي            

   نشاني يافت از ناياب گنجي

ميان بسته طلب را چابک و چست            

ازان گنج گهر درج گهر جست

نهادش پيش آن سرو گل اندام            

  مقفل حقه اي از نقره خام

نه خازن برده سوي حقه دستي             

 نه خاين داده قفلش را شکستي

کليد حقه از ياقوت تر ساخت           

  گشادش قفل و در وي گوهر انداخت

کميتش گام زد در عرصه تنگ            

 ز بس آمد شدن شد پاي او لنگ

چو نفس سرکش اول توسني کرد         

 در آخر ترک مايي و مني کرد

شبانگه تشنه اي برخاست از خواب        

 به سيمين برکه سر در زد پي آب

شد اول غرقه و آخر با خوشي جفت     

  برون آمد به جاي خويشتن خفت

دو غنچه از دو گلبن بر دميده          

  ز باد صبحدم با هم رسيده

يکي نشگفته و ديگر شگفته          

  نهفته ناشگفته در شگفته

چو يوسف گوهر ناسفته را ديد           

 ز باغش غنچه نشگفته را چيد

بدو گفت اين گهر ناسفته چون ماند     

 گل از باد سحر نشگفته چون ماند

بگفتا جز عزيزم کس نديده ست           

 ولي او غنچه باغم نچيده ست

به راه جاه اگر چه تيزتگ بود          

  به وقت کامراني سست رگ بود

به طفلي در که خوابت ديده بودم          

ز تو نام و نشان پرسيده بودم

بساط مرحمت گسترده بودي          

  به من اين نقد را بسپرده بودي

ز هر کس داشتم اين نقد را پاس        

  نزد بر گوهرم کس نوک الماس

بحمدالله که اين نقد امانت          

که کوته ماند ازان دست خيانت

دو صد بار ار چه تيغ بيم خوردم         

 به تو بي آفتي تسليم کردم

چو يوسف اين سخن را زان پريچهر     

 شنيد افزود از آنش مهر بر مهر

بدو گفت اي به حسن از حور عين بيش 

نه اين به زانچه مي جستي ازين پيش

بگفت آري ولي معذور مي دار          

که من بودم ز درد عاشقي زار

به دل شوقي که پاياني نبودش          

به جان دردي که درماني نبودش

تو را شکلي بدين خوبي که هستي     

کزو هر دم فزايد شور و مستي

شکيبايي نبود از تو حد من         

بکش دامان عفوي بر بد من

ز حرفي کز کمال عشق خيزد       

 کجا معشوق با عاشق ستيزد


جامي و آذر بيگدلي

 

 

 

 

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 28 اسفند 1399برچسب:مطالب ادبی,یوسف,زلیخا,عزیز مصر,جامی,آذر بیگدلی, ساعت 14:58 توسط آزاده یاسینی